Part 53-54

124 11 7
                                    

پیو: ببین واقعا متاسفم که با تو و دوستت اینکارو کردن اما بازم قانع کننده نیست. در ضمن اون نامه ای که گفتی چیشد؟ همینکه گفتی همه چیز از اون نامه شروع شد.
ج: همه چیز رو برات به ترتیب میگم. بعد از رفتن تام دامبلدور به من قول داد که یه روزی میاد دنبالم و منو از اینجا میبره اما هیچوقت نیومد. برام دعوتنامه فرستاده میشد اما چپمن اجازه نمیداد که نامه هارو بخونم. برای همین من تا ۲۰ سالگیم تو سنت دیاگون موندم و هیچکس حتی منو به خاطر نداشت که ملاقاتی داشته باشم. به جز یه نفر
پیو: میتونم حدس بزنم اون یه نفر کیه.
جولیان لبخند زد و ادامه داد.
ج:تام هرسال بهم سر میزد. کریسمس ۱۹۷۱ تونست برام یه چوب دستی بفرسته. اون هرماه برام نامه مینوشت و این تنها چیزی بود که منو زنده نگه میداشت. تو نامه هاش تمامه چیزایی که تو هاگوارتز یاد گرفته بود رو بهم گفت و آموزش داد. شاید من به هاگوارتز نیومده باشم اما به خوبی از مسائلش با خبر بودم البته به لطف تام. اما وقتی ۱۹ سالم شد نامه ها قطع شد و خبری از تام نبود. چپمن اجازه نمیداد که برم دنبالش و من ازش بیخبر بودم.
پیو: چه بلایی سره تام اومده بود؟
ج: همون اندازه که منو تو سنت دیاگون آزار میدادن تامو تو هاگوارتز اذیت میکردن. اون یک سالی بود که میجنگید تا امتحاناشو پاس کنه ولی اینقدر اذیتش کرده بودن که خوی وحشی و ازاردهنده ای در اش به وجود اومده بود.
پیو: بعدش چیشد؟
ج: من یک سالی تنها بودم و افسردگی شدید گرفته بودم. چون نه اجازه داشتم از سنت دیاگون خارج شم نه ملاقاتی ای داشتم و نه از تام خبری بود. تا که نزدیک کریسمس شد. مردم اون موقع برای خوشحال کردن ایتام براشون لباس و خوراکی و نامه میفرستادن. کسایی که سواد داشتن نامه هارو میگرفتن و کسایی که کوچیکتر بودن لباس و خوراکی و عروسک. من جزوه اونایی بودم که نامه هارو برمیداشت. چون من دوست میخاستم نه لباسه جدید.
اسکورپیوس متاثر شده بود و به ناراحتی به حرفای جولیان گوش میداد.
ج: یه نامه رو انتخاب کردم و برداشتم. از طرفه یه پسره ۹ ساله بود. به اسم فیلیپ بلک.
چشمای اسکورپیوس گرد شد و با تعجب به جولیان خیره شد.
پیو: اون داییه پدرمه. مادربزرگم همیشه ازش تعریف میکرد وقتی بچه بودن.
ج: اره. مادر بزرگت نارسیسا. کسی که اون موقع باهاش آشنا نبودم ولی بعدا باهم به تام خدمت کردیم.
پیو: اما فیلیپ وقتی بچه بود مرد. چطور ممکنه؟
ج: درست میگی اسکورپیوسه عزیزم. فلیپ مرد. درست وقتی که ما باهم از طریق نامه دوست شده بودیم. اونم مثل من یه جادوگر بود حتی بهم گفت که خواهر بزرگ‌ترش بلاتریکس تو هاگوارتزه اما نارسیسا بخاطر اون و خواهر کوچیکترش‌ به مدرسه نرفته تا نامادریش اذیتشون نکنه. درسته که فیلیپ به هاگوارتز نرفته بود اما به لطف نارسیسا کتاب های زیادی درمورد جادو خونده بود و چیزای جدیدی به من یاد داد. اون هرروز برام نامه مینوشت و تو نامه هاش به این موضوع اشاره کرد.
نامه ای به سمت اسکورپیوس گرفت. ورقه ی قدیمی ای بود پس با دقت از دست جولیان گرفتش و شروع به خوندن کرد.
(متن نامه)
دوشیزه بریجه عزیزم. بابت تاخیرم در ارسال نامه پوزش میطلبم. کمی ناخوش احوالم و سخت بیمار شدم اما دوست ندارم اسباب ناراحتی شما باشم پس در این باره چیزی نمینویسم و اما درمورد آخرین مطلبی که خوانده ام برایتان میگویم. این کتاب را خواهرم برایم تهیه کرده و دوست دارم بعد از اتمام بیماریم آن را حضوراً تقدیمه شما کنم. مضمون کتاب درمورد تقسیم روح و انتقال آن به اشیا است که اصطلاحا یک جادوی سیاهه که تنها با کشت و کشتار قابل اجراست. اسم تیترش جان پیچ بود اما مبحثی طولانی دارد و دوست دارم وقتی به دیدن شما می ایم درموردش صحبت کنیم. برایم از حال خوبتان بنویسید. دوستار شما فیلیپ بلک

Darker of darkest Where stories live. Discover now