Part78.79.80

135 8 21
                                    

هرماینی با دو تو هاگوارتز میدوید و دنبال رون میگشت اینقدر دلتنگش بود که نمیتونست خودشو کنترل کنه . کله هاگوارتزو زیرو رو کرده بود و رسیده بود به اتاق رون تو خوابگاه گریفیندور . در زد و بعد از چند دقیقه رونه ۱۸ ساله درو باز کرد.
ر: سلام؟
هرماینی بدون تامل پرید تو بغلش و سفت فشارش داد.
هرما: دلم برات تنگ شده بود
ر: میبخشید اما، شما کی هستین ؟
هرما: این منم. هرماینی
رون خودشو از بغلش بیرون کشید و عقب رفت
ر: این دیگه چه مسخره بازی ایه؟
ه: عزیزم؟ این صدای کیه؟
در دستشویی اتاق رون باز شد و دختری با موهای بلوند یخی و چشم های درشت آبی بیرون اومد
هرما: تو..تو کی هستی؟
ه: من هرماینی ام. تو کی هستی؟
هرما:چ..چی؟
هرماینیه بزرگسال با بُهت رو تخت نشست و به اون دوتا خیره شد.
هرما:شما؟ شما دوتا با هم رابطه دارید ؟
ه: معلومه که داریم. رون دوست پسرمه
هرما : اما این چطور ممکنه؟ تو چطور موهای سفید داری؟ فقط مالفویا موهاشون این رنگیه
ر: میبخشید هنوز با شما آشنا نشدیم دوباره میپرسم شما کی هستین؟
هرما: نمیفهمم چه اتفاقی داره میوفته
ر: منم همینطور. به اتاقه من میای و میگی هرماینی هستی از طرفی شوکه میشی که دوست دخترم موهاش بلونده. تو کی هستی؟
رون سوالی پرسید و منتظر جواب موند. هرماینی گیج شده بود نمیتونست پازلارو کنار هم بزاره برای همین بدون جواب دادن به سوال رون رو به دختری که هرماینی نام داشت پرسید
هرما: اسم مادر و پدرت رو بگو
ه: اسکای و اسکورپیوس
هرماینی شوکه دستشو رو دهنش گذاشتو به خودش لرزید.
هرما: اوه مای گاد. این چطور ممکنه نه نه نه این نباید اتفاق بیوفته
ر: شما دارین منو میترسونین. هرکی که هستین ازتون میخام از اتاقم برین بیرون و منو دوست دخترمو تنها بزارین
هرماینی از جاش بلند شد و شوکه از اتاق بیرون رفت. نمیتونست باور کنه که همین الان نوه اش، دختره اسکای رو دیده. حتم به یقین این یکی از اشتباه ترین رابطه های بشریته چون اگر هرماینی واقعا دختره اسکای باشه یعنی با پدر بزرگش وارد رابطه شده .
هرما: خدای من. باید..باید اسکایو پیدا کنم.
هرماینی گفت و به سمت دفتر دامبلدور دوید.تو راهروی اصلی به آنابل برخورد که نیشخند میزد و ول میچرخید
هرما: آنابل
هرماینی دخترشو صدا کرد و رو زمین افتاد آنابل سریع گرفتش
آنا: چه بلایی سرت اومده ؟
هرما: اسکای .. اون ...اون
آنا: اسکای چیشده؟ چه بلایی سرش اومده؟
هرما: اون...اون
آنا: مامان خواهش میکنم حرف بزن.
هرما:اون بچه...بچه داره
آنا :چی؟ منظورت چیه که بچه داره؟
هرماینی تو دست آنابل از فشار بیهوش شد
آنا: مامان؟ مامااان؟ کمکککک یکی کمک کنه
داد زد و جمعیت دورش حلقه زدن.
آنا: لطفا کمکم کنید.
از بین جمعیت هری و دراکو جلو اومدن.
ه: چه اتفاقی افتاده؟
آنا: نمیدونم تو دستم بیهوش شد
د: ددی باید ببریمش بهیاری
ه: میدونم بیبی.
هری هرماینی رو بلند کرد و بینه بازوهای قدرتمندش گرفت.
ه: مشکلی پیش نمیاد خانم. همراه من بیاید. بیبی راهنماییشون کن
هری به دراکو گفت و اون مودبانه مسیرو به آنابل نشون داد. همشون وارد بهیاری شدن .
ه:خانم بلک. به کمکتون نیاز داریم. ایشون تو راهرو غش کردن
با شنیدن فامیلی ای که هری صدا زد گوشای آنابل تیز شد و به زن خیره شد . اون بلاتریکس بود. تو بهیاریه هاگوارتز کار میکرد؟ ودف؟
آنا: تو بلاتریکسی
ب:همو میشناسیم؟
آنا: من خواهرتو میشناسم
د:مادره من؟
دراکو رو به آنابل پرسید و اون سرشو به مثبت تکون داد
ه: میبخشید خانما اما اگر خوش و بشتون تموم شد یه مریض اینجاست
هری یادآوری کرد و بلاتریکس وضعیت هرماینی رو چک کرد
ب: فقط فشار بهش وارد شده. باید صبر کنیم بهوش بیاد.ماگل هستین؟
آنا: نه جفتمون جادوگریم
ب: دراکو خاله، لطفا به بهیاری مردانه برو و به نیکولاس بگو مریض دارم و یادآوری کن امشب با دایی جرارد قرار داریم . من تا وقتی این خانم بهوش بیاد کنارشم بعدش باید بریم آماده شیم.
آنا: صبر کن ببینم. نیکولاس و جرارد مالفوی؟ چیشد؟ شماها چه نسبتی باهم دارید؟
ب: نیکولاس مالفوی همسره منه و جرارد مالفوی برادر شوهرم. شما اونا رو از کجا میشناسید؟
آنابل چند لحظه به زمان نیاز داشت تا متوجه بشه چی به چیه (هوف مثل نویسنده و قطعا مثل توی خاننده)
آنا: متوجه شدم. یعنی دوتا خواهر با دوتا برادر ازدواج کردید؟ نارسیسا با داداش بزرگه لوسیوس و تو با داداش وسطیه نیکولاس.
ب: هیچ ایده ای ندارم که چرا این برات مهمه اما کاملا درست گفتی
آنا: برادر سوم چی؟ جرارد مالفوی با کی ازدواج کرده؟
ب: با لیان.
آنا: لیان کیه دیگه!
د: زن عموی منه
آنا: متوجهم دراکو منظورم اینکه خانوادش کین یا فامیلیش چیه؟
د: فامیلیش ریدل بریج عه. اون دختره تام ریدل و جولیان بریج عه که استادای معجون سازی و مقابله در برابر جادوی سیاه هاگوارتزن
آنا: اونا استادای اینجان؟ ودف؟ پس پرفسور اسنیپ چی؟ دیگه درس نمیده؟
ه: اون پیره خرفت بعد از اینکه ازدواج کرد به کل قاتی کرد. رفته تو جنگل داره زندگی میکنه
هری پوزخند زد و دراکو به شونش زد و هشدار داد
د: مودب باش. داری راجب شوهر خالم حرف میزنیا.
آنا: شوهر خاله؟ ودف؟
د: چرا هرچی میگیم شوکه میشی؟ خب شوهر خالمه دیگه
آنا: مارگارت. آخرین بلک مارگارت کوچولو بود. اون با پرفسور اسنیپ ازدواج کرد؟
د: عام...اره
آنا: خدایا. این خیلی سمه حس میکنم منم هر لحظه ممکنه بیهوش بشم.
آنابل گفت و تعادلشو از دست داد. هری گرفتش تا نیوفته
ه: شماها کی هستین؟ چطور اینقدر این چیزا براتون عجیبه؟
انا: لطفا...لطفا فقط بزارین یکم استراحت کنم بعدش توضیح میدم.
ب: هری عزیزم بزار خانما استراحت کنن.
هری شونه ای بالا انداخت و انابلو که شوک زده بود رو صندلی نشوند.

Darker of darkest Where stories live. Discover now