Part 93-94-95-96(smut)

222 8 8
                                    

پ:هی..خواهرت کجاست؟
آنا:شرایطش خوب نبود.نتونستم باهاش صحبت کنم
پ:عاو
پیتر دیگه بحثو ادامه نداد چون قیافه آنابل به وضوح نشون میداد که حالش خوب نیست
پ:لطفا بخند نمیخام غمگین ببینمت
آنابل لبخند فیکی زدو دستشو تو دست پیتر حلقه کرد
آنا:وقتی تو هستی من هیچ دردی ندارم،بریم لاو. میخام سریعتر عقد کنیم
پ:بفرمایید بانو
باهم به سمت محراب رفتن..هیچ بزرگ‌تری رو دعوت نکرده بودن و فقط تام و جولیان بودن عاقد خطبه ی عقدو خوند و در کمتر از نیم ساعت مراسم تموم شد
ج:مطمئنی نمیخای بمونی و یکم برقصی؟
آنا:نه، ما که کسیو نداریم فقط قرارمون به عقد بود.
ت:شاید بهتر باشه بریم خونه عزیزم اینطوری این دوتا مرغه عشقم اذیت نمیکنیم
تام با صدای ارومی با جولیان زمزمه کرد
ج:باشه خواستم احساس تنهایی نکنن
پ:از لطفت ممنونم جولیان امروز خیلی زحمت کشیدی توام همینطور تام
ت:خواهش میکنم ما کاری نکردیم امیدوارم بتونیم بیشتر باهم وقت بگذرونیم
پ:همچنین فعلا بچه ها
پیتر و آنابل از جولیان و تام جدا شدن و به سمته خونه ی خودشون رفتن وقتی به واحدشون رسیدن آنابل تاج و تورشو باهم در آورد و جلوی آیینه ایستاد
آنا:هیچوقت فکر نمیکردم عروسیم این شکلی باشه بدون خانوادم،بدون دوستام
پیتر از پشت بغلش کردو باهم تو آیینه نگاه میکردن
پ:شاید اینطوری بهتره اینجوری یه فرصت داری تا از صفر شروع کنی
آنا:از صفر شروع کنم؟اونم تو ۲۳ سالگی؟
پ:هیچکس نمیدونه تو کی هستی و هیچکسم از سرگذشتت باخبر نیست. مثله من نیستی که پسره یه معلمه بازنشستم که پدرشو تا به حال ندیده و انگشت نمای مردمه
آنا:تو انگشت نما نیستی مادر تو یه زنه زحمت کش بوده و پدرت یه بی لیاقت این حقیقته
پ:مردم که مثله تو از زاویه خوبش نگاه نمیکنن فقط همون پدر بی لیاقتو میبینن به هرحال ما وقت داریم بچمونو با عشق پرورش بدیم.به نظرم وقتشه با سرنوشتمون کنار بیایم
آنا:شاید حق با توعه من زندگی سخت و همراه با کاستی داشتم میخام برخلاف من بچم کمبودی حس نکنه
پ:ما نمیزاریم اون هیچوقت احساس تنهایی کنه منو تو همیشه در کنارشیم
آنا:دوست دارم پیتر اگه تو نبودی من نمیتونستم از اینا عبور کنم
پ:منم دوست دارم عزیزم
همدیگه رو بغل کردن و از وجود هم لذت بردن.اما بر خلاف آنابل که همه چیز براش در زمان خودش به بهترین شکل ممکن پیش میرفت ،در زمان اسکای اوضاع خیلی بد و نگران کننده بود .اسکای دچار افسردگی شدید شده بود و دیگه با کسی صحبت نمیکرد.اهالی منطقه مدام به پیو پیشنهاد میدادن تا برای مدتی اونو بستری کنه تا بتونه با غمش کنار بیاد اما پیو شدیدا مخالفت میکرد و با هرکس که این موضوعو مطرح میکرد برخورد شدید میکرد

(سال ۲۰۰۸ اسکای و اسکورپیوس )
صبحه خیلی زود بود.خورشید هنوز طلوع نکرده بود اما اسکورپیوس بیدار بود و چای دم میکرد هرماینی جوان درحالی که چشماشو بهم میمالید از اتاقش بیرون اومد و پدرشو از پشت بغل کرد.
پیو:جانِ  بابا؟بیدار شدی عزیزم؟
هر:سلام بابا، صبح بخیر
پیو:هنوز خیلی زوده عزیزم برو استراحت کن
هر:قرار نیست همه چیز گردنه تو باشه فکر میکنی متوجه نشدم؟تو صبحا زود بیدار میشی و صبحانه و ناهارو درست میکنی.وقتی من هاگوارتزم پیش مامان میمونی و وقتی میام میری سره کار این شکلی نابود میشی بابا
پیو به سمت دخترش برگشت و با مهربونی صورتشو نوازش کرد
پیو:من یه مرد ام.مجبورم قوی باشم اما انتخاب خودمم هست.چه کاری تو دنیا مهم تر از خدمت به خانوادست؟
هر:تو یه مردی اما مجبور نیستی.توهم احساس داری توام میتونی خم بشی. وجودت از ماست از فولاد که نیست. ببین چقدر زیره چشمات گود افتاده و لاغر شدی؟ من مادرمو از دست دادم نمیخام تورو هم از دست بدم
پیو:تو مادرتو از دست ندادی اون فقط این روزا یکم سره حال نیست
هر:بچه که نیستم گولم بزنی مامان دیوونه شده.
پیو:دوست ندارم راجب مامانت اینطور حرف بزنی
هر:اما این حقیقته.چرا فقط به رون واکنش نشون میده؟چرا با منو تو حرف نمیزنه؟هیچ دقت کردی که فقط از دست رون غذا میخوره؟اون توهم داره که دوست پسرم پدرشه
اسکورپیوس به حرفای دخترش گوش میداد و نمیدونست باید چی بگه.چطور توضیح میداد که زنش داره درست میگه؟چطور میگفت که دوست پسره دخترش در اصل پدربزرگشه؟وقتی دید جوابی برای حرفاش نداره دخترشو در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید
پیو:هرماینی روزای سختی در پیش داریم.ازت میخام تو این مدت حواست به مادرت باشه.ما بدتر از ایناشم گذروندیم و چقدر خوبه که رون اینجاست تا بهمون کمک کنه
هر:من دوست نداشتم رون این صحنه هارو ببینه
پیو:وقتی خدا تورو به ما داد اینقدر خوشحال بودیم که حتی اسممون یادمون نمیومد اما در کنارش پر از مشکل و مانع بودیم.مادرت تورو ۹ ماه با سختی تو وجودش پرورش داد و در بدترین شرایط به دنیات آورد جوری که نزدیک بود خودش بمیره.پس لطفا تو زمانی که بهت نیاز داره پشتشو خالی نکن
هرماینی سرشو به شونه ی پدرش مالید و حلقه دستاشو تنگ تر کرد
هر:فقط نمیخام تو اذیت بشی
پیو:من از پسش بر میام.حالا برو بخاب.نمیخام برای مدرسه خواب آلود باشی
هر:کنارت میمونم تا باهم صبحانه رو آماده کنیم
پیو لبخند زد و چاقوشو به هرماینی داد
پیو:پس گوجه هارو خورد کن منم برم‌ ببینم مرغا تخم گذاشتن یا نه
هر:باشه
پیو گفت و به سمت مرغداری رفت و هرماینی شروع به خورد کردن گوجه ها کرد شایدم هردو از ادامه دار شدن این بحث میترسیدن چون هم هرماینی درست میگفت و اسکای دیگه شباهتی به یک موجود سالم نداشت و هم پیو در پذیرش این حقیقت ناتوان بود

Darker of darkest Where stories live. Discover now