جواب رد

1.3K 346 22
                                    

لباس کارش رو عوض کرد و لباس خودش رو پوشید. ساعت تقریبا یک نیمه شب بود و مثل همیشه تا ساعت ۲ به خونه میرسید. اگر خوش شانس میبود و مادرش نیاز به رسیدگی نداشت میتونست سریع بخوابه و دوباره برای ساعت ۶ بیدار بشه. خمیازه ایی کشید و کمی خودش رو کش و قوس داد.
شدیدا گرسنه بود.

از بعد از ناهار تند و سرسری ایی که کنار مادرش خورده بود نتونسته بود چیز دیگه‌ایی بخوره اما خستگیش اونقدر زیاد بود که به گرسنگیش مهلتی برای جلب توجه نمیداد. کیفش رو برداشت و خواست از رختکن خارج بشه که میونگ جانگ، یکی از همکاراش و قدیمی‌ترین بار تندر اونجا وارد رختکن شد و کیسه‌ی یخی که دستش بود رو به سمتش گرفت.

+ از تیون شنیدم چه اتفاقی افتاده

کیسه یخ رو گرفت و سرش رو بالا و پایین کرد و بعد نگاهش رو به زمین داد. میونگ جانگ آهی کشید و با لحنی که دلسوزی شدیدش رو میرسوند گفت:
+ بک تو نباید اینجوری باشی. تا کی میخوای در مقابلشون سکوت کنی؟ میدونی که رئیس حمایتت میکنه اگر بفهمه برای گرفتن حقت کاری کردی.

بک در حالی که یخ رو روی صورتش نگه داشته بود همچنان سرش رو پایین نگه داشت. میونگ جانگ با دیدن وضعیت بک دلش گرفته بود و نگاهش رو به دست بسته شده با باند پسر داد

+ دیگه خونریزی نداشت؟ مطمعنی نمیخوای بریم بیمارستان؟

_ نه هیونگ... نیازی به بیمارستان نیست. یه خراش کوچولو بود

با اینکه میدونست هیچ جوره به اون زخم نباید بگه کوچولو، دیگه اصراری نکرد.

+ باشه پس... یخ رو روی صورتت نگه دار. بدی داشتن پوست سفید همینه.‌یکم تغییر رنگ خیلی خودشو نشون میده.

سعی کرده بود با لحن شاد و بامزه‌ایی بگه تا شاید بتونه یکم ناراحتی پسر رو کم کنه اما نمیدونست بک بیشتر از ناراحتی خسته بود و نیاز به خواب داشت.

وقتی سکوت بک رو دید ادامه داد:
+ پس دیگه ساکت نمیشی باشه؟

سرشو تکون داد تا فقط دست از سرش برداره و بتونه خودش رو به خونه برسونه. بعد از تشکر و خداحافظی با همکاراش از بار بیرون زد. هوای بیرون خنک بود و باعث میشد حالش کمی بهتر بشه. نفس عمیقی کشید و به سمت خیابون راه افتاد که صدای شخصی رو از پشتش شنید.

+ آهای پسر... صبر کن

برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. مرد قد بلند و چهار شونه‌ایی رو دید که با انداختن دست پسری هم قد و قواره خودش دور گردنش و گرفتن کمرش سعی داشت پسر نیمه هوشیار رو که مشخص بود از شدت مصرف زیادش تو الکل به اون روز افتاده رو تو راه رفتن کمک کنه.

+ با توام... میگم بیا کمکم کن

با صدای بم مرد مقابلش به خودش اومد و بدون فکر کردن خودش رو به اون دونفر رسوند و دست دیگه‌ی پسر رو دور گردنش انداخت و به سختی سعی کرد هر کمکی که از دستش میاد رو انجام بده. شاید لحن محکم و دستوری مرد بود که باعث شد حرفش رو انجام بده.

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now