پشت در اتاقش نشسته بود و به سهون چشم غره میرفت. از استرسی که ساعتها بود گریبانش رو گرفته بود کم شده و جاش رو به خشم و عصبانیت شدیدی داده بود.
میتونست نگاه خیره و صدالبته خشمگین چان رو روی خودش احساس کنه ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره و سرش رو از گوشیش بلند نکنه تا احتمال چشم تو چشم شدن باهاش رو به صفر درصد برسونه.
اما چان دست بردار نبود و با اینکه سهون نگاهش نمیکرد، با چشمهاش براش خط و نشون میکشید.
حدودا دو ساعتی از زمانی که به خونه رسیده بودن و دکتر رو با بکهیون توی اتاق تنها گذاشته بود میگذشت.
گندی که دیروز به خونهاش زده بود و همهی اون شیشههای شکسته امروز قبل از خارج شدن از خونه، توسط خدمتکارهایی که ییشینگ فرستاده بود جمع شده بودن و همین مرتب بودن خونه باعث میشد اعصاب تخمیش کمتر بهم بریزه.
یقین داشت درمورد وضع خونهاش کیونگ به ییشینگ گفته. همون کسی که حتما الان داشت با سهون چت میکرد. قطعا داشت گزارش کار میگرفت.
کاموا خودش رو روی پای سهون ولو کرده بود و از ماساژی که دست سهون به سرش میداد لذت میبرد. چان با یادآوری ذوق و بالا و پایین پریدناش وقتی که بک رو توی بغلش دیده بود، اخمهاش کمی از هم فاصله گرفتن. حیوون بیچاره فکر میکرد صاحبش برگشته که باهاش بازی کنه اما وقتی دنبال چان توی اتاق و روی تخت پرید و بوی خون رو حس کرد، ترسیده بیرون دوید و خودش رو پشت پای سهون که تنها فرد آشنای اون جمع بعد از چانیول و بکهیون بود، رسوند.
بالاخره سکوت بینشون رو شکوند و با لحن محکم و قاطعی گفت:
+ گفته بودم باید برگردی.سهون بالاخره سرش رو از گوشیش بیرون آورد و آب دهنش رو با صدا قورت داد و دهن باز کرد که جواب بده اما چیزی خارج نشد.
+ بهت اجازهی شلیک نداده بودم.
_ من... من میخواستم..
+ تو شلیک کردی. وقتی گفته بودم بری و تاکید داشتم نمیخوام تو این عملیات باشی.
_ اما اون...
+ زیر گوش بکهیون. زیر گوش بکهیون به پدرش شلیک کردی. اگر سرش رو تکون میداد... اگر میومد جلو...
نمیخواست به اما و اگرها فکر کنه و به زبونشون بیاره. اما این فکر که اگر یک سانت اون تیر اونور تر میخورد الان باید چیکار میکرد برای دیوونه کردنش کافی بود.
_ میدونی که تیر من خطا نمیره.
+ نباید اینکار رو میکردی توی لعنتی حساسیت من روی اون پسر رو میدونی نباید...
_ اما الان که تموم شده. الان اون پسر اینجاست و بلایی سرش نیومده. تونستی برش گردونی و این مهمه مگه نه؟
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...