اون دو سه روز گذشته براش کم از مرگ نبود. درد دیوانه کننده پهلو و تمام بدنش، امونش رو بریده بود. دیگه قرص و آمپول جوابگو نبود. دردش نه کم میشد، نه تحمل کردنش آسون.
از اون بدتر صدای تماسهای بیوقفهایی بود که سهون باهاش میگرفت و اون مجبور بود ساعات زیادی از روز گوشیش رو خاموش نگه داره و در عین حال اینکه باید به کارهای شرکت میرسید و دستور کارها رو تلفنی به ییشینگ میگفت هم کلافهاش کرده بود. همین که سعی میکرد فکرش سمت اتفاقاتی که اون روز افتاد و باعث اینطور زمین گیر شدنش شده بود، نره، خودش کلی ازش انرژی میگرفت.
تنها چیزی که باعث میشد از به یاد آوردن سه روز گذشته، لبخندی روی لبهاش شکل بگیره، پسری بود که تو آشپزخونه مشغول درست کردن چیزی بود.
پسری که از کنارش جم نمیخورد و دائم ازش میپرسید
_ حالتون خوبه آقای پارک؟_ چیزی نیاز دارین؟
_ مسکن نمیخواید؟
_ من خوابم سبکه، چیزی خواستین تا صدام کنین خودم رو میرسونم.
_ اینو نخورین، برای زخمتون بده.
_ اونو باید بخورین تا زخمتون سریعتر خوب بشه.
و خیلی توصیههای از این قبیل که قلب یخ زدهی چان رو گرم میکرد. توجههای اون پسر خیلی کیوت بود و به دلش مینشست. اصرار میکرد که بلده که پانسمانش رو عوض کنه و وقتی زخمش رو میدید چهرهاش به طرز بانمکی جمع میشد. چان حس میکرد که هر لحظه امکان بالا آوردنش هست و اینکه اونطوری جلوی خودش رو میگرفت خیلی خندهدار و در عین حال دوست داشتنی بود. وقتی تموم میشد پسر دیگه رنگی به روش نبود و سریع بلند میشد برای خودشون شربت میاورد تا مثلا به زخم چان برای ترمیم شدن کمک کنه ولی درواقع میخواست فشار افتادهی خودش رو جبران کنه.
همه چیز کنار اون بچه خوب بود بجز این ممنوعیتی که برای چان ایجاد شده بود. نکشیدن سیگار. نمیخواست و نمیتونست جلوی اون پسر سیگار بکشه. اگر سیگار میکشید و حالش بد میشد چی؟ خودش اونقدر خوب نبود تا بتونه ازش نگهداری کنه و اون پسر هم ثانیهایی تنهاش نمیذاشت تا به خواستهاش برسه و محض رضای خدا فقط یک نخ کوفتی بکشه.
مجبور بود وقتایی که برای خریدن چیزای کوچیک بیرون میرفت، وقتایی که میرفت تا دوش بگیره، وقتایی که تو آشپزخونه مشغول بود، یواشکی خودش رو به تراس محبوبش برسونه و سیگارش رو روشن و سریع بعد از یکی دو پک برای اینکه بوش خیلی روش نمونه، خاموشش کنه. که البته بعدش کلی دعوا میشد که دکتر گفته الکل و سیگار ممنوعه و اون چرا رعایت نمیکنه.
اگر میخواست صادق باشه باید میگفت، این اتفاق، خیلی هم بد نبود. درست بود که اونقدر بد اعتمادش شکسته بود... درست بود که دوست چندین و چند سالهاش از پشت بهش خنجر زده و خیانت کرده بود، درست بود که تا سرحد مرگ، کیونگسوی دروغگوش رو زده و آش و لاش کرده بود....درست بود که به هر مردن مردنی که بود، جلوی خودش رو گرفته بود تا به سهون زنگ نزنه و ازش درمورد کیونگ نپرسه... اما در عوضش رابطهاش با بکهیون بهتر شده بود. داشت ازش مراقبت میکرد و دیگه ازش فراری نبود. شاید چون فکر میکرد توی این وضعیت، کار خاصی ازش برنمیاد پس دیگه خطرناک نیست. تقریبا بخشیده شده بود و اون پسر کمی باهاش مهربونتر برخورد میکرد.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...