همه چیز توی یک چشم به هم زدن گذشت. الان یک هفته از مردن مادرش میگذشت و در طول این یک هفته هیچ حسی بجز کلافگی نداشت. فکر میکرد شاید با گذر زمان کمی ناراحت بشه ولی این اتفاق نیوفتاده بود. فکر کرد شاید بتونه خاطرهی خوبی رو به یاد بیاره ولی هیچ خاطرهایی به جز دعواها و دادو بیدادش نداشت.
کلافه بود اما نه بخاطر از دست دادن زنی که هیچوقت مادرش نبود، کلافه بخاطر رفتار بقیهی آدمهای اطرافش. توجههای بیش از حد و نگرانیهایی که هیچ نیازی بهشون نداشت. اون یه بچهی کوفتی نبود که نیاز داشته باشه با از دست دادن مادرش، همه دورش رو بگیرن و مراقبش باشن. اما نمیتونست این رو به آدمهای اطرافش بفهمونه.
کیونگ یک لحظه هم تنهاش نمیذاشت. از صبح که چشم باز میکرد اون رو میدید تا شب که میخواست بخوابه. یا خودش کنارش بود یا اگر هم میرفت با تماسهاش مغزش رو میخورد. وقتی هم گوشیش رو جواب نمیداد با بک تماس میگرفت و از طریق اون جویای حالش میشد. فردای روز مرگ مادرش سر و کلهی سهون هم پیدا شد و با سر پایین افتاده و چهرهی جمع شده ابراز تاسف کرد. با کیونگ دنبال کارها افتادن و روز بعد خبر دادن که جسد مادرش رو سوزونده و به ساختمان یادبودها بردن. و اون هیچ کنجکاو نشد که ببینه به کدوم قسمت و کدوم طبقه. قرار نبود هیچوقت به اونجا بره. قرار نبود هیچوقت بخواد بپرسه و قرا نبود هیچوقت اهمیتی بده.
تنها چیزی که باعث آرامش اعصابش میشد حضور کامل و بیست و چهارساعتهی بکهیون بود. پسرکش هم مثل کیونگ از کنارش جم نمیخورد. براش غذا درست میکرد و سعی میکرد با حرفها و کارهای بانمکش سرحالش بیاره. بدون اینکه بحثی بشه همراهش به خونهاش برگشت و همونجا موند. کاموا دوباره تو اتاق سابق بک میموند و خودش شبها توی بغلش جاش رو پیدا میکرد.
صبح با باز کردن چشمهاش عطر خوش تنش تو بینیش میپیچید و شبها هم گرمای بدنش اون رو به خواب میبرد. همه چیز مثل سابق بود. بک کنارش میموند و جوری رفتار میکرد انگار اون دو هفته سختی و جداییشون چیزی بجز یه کابوس وحشتناک نبوده. مثل قبل بهش محبت میکرد، وقتی نزدیکش میشد پسش نمیزد، توی بوسه و عشقبازی همراهیش میکرد و دوستدارم گفتنهاشو دست و دلبازانه زیر گوشش رها میکرد.
همه چیز عالی بود ولی حس بدی که داشت اجازهی لذت تمام و کمال از شرایط رو بهش نمیداد. حس میکرد همهی اینکارها بخاطر اینه که مادرش رو تازه از دست داده. نمیخواست این فکرها توی ذهنش جون بگیره ولی راه فراری هم ازش نداشت.
با پریدن کاموا روی مبل از فکر بیرون اومد. توله سگ با نمک خودش رو به پاش میمالوند و عملا تلاش میکرد توجهش رو جلب کنه. دستش رو بلند کرد و زیر گردنش رو خاروند. کاموا عاشق اینکار بود و به محض انجام دادنش بدنش شل میشد و میوفتاد. اونو یاد بک مینداخت. بک هم قسمت داخلی گردن و زیر گوش حساسی داشت. کافی بود توی اون ناحیه نفس داغش رو آزاد کنه تا بعد بدن شل شدهی بک توی دستهاش بیوفته.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...