خوشحال بود و درعین حال استرس داشت. خوشحال از اینکه بک حرفی از رفتن نزده بود و استرسش برای این بود که ممکن بود اونروز که از شرکت به خونه برمیگشتن، بخواد وسایلش رو جمع کنه و بره. کاش ساعت از ۱۱ صبح جلوتر نمیرفت. کاش ساعت ۷ شب و زمان برگشتن به خونه نمیرسید تا اون پسر نخواد بره. امکان داشت بخشیده شده باشه و اون پسر تصمیم به رفتن نگرفته باشه؟
کلافگی رو هم باید به بقیهی حسهایی که داشت اضافه میکرد. از صبح تا حالا داشت میمرد برای یه نخ سیگار ولی جلوی خودش رو گرفته بود که نکشه. امکان داشت هرآن اون پسر در رو باز کنه و داخل بیاد. اگر اتاق پر از بوی سیگار میبود، قطعا دوباره حالش بد میشد.
تقهایی به در زده شد و خودش رو سریع صاف و مرتب کرد. با باز شدن در، منتظر بود بکهیون رو ببینه اما وقتی سونجا داخل اومد، اخمهاش توی هم رفت. سونجا فنجان قهوهایی که آورده بود رو روی میزش گذاشت و پروندهایی رو کنارش قرار داد.
_ آقای دو گفتند که این پرونده رو خواسته بودید.
بدون توجه به حرف دختر گفت:
+ تو برای چی قهوه رو آوردی؟ مگه منشی کیونگ نیستی؟_ بله اما خودتون گفته بودید...
+ کارهای من رو باید منشی شخصی خودم انجام بده. میتونی بری.
با اخم و لحن خشکی گفته بود و تونست پریدن رنگ دختر رو ببینه. سونجا تعظیمی کرد و بعد از ببخشید گفتن، بیرون رفت.
وقتی در پشت سرش بسته شد چان هم از اون حالت شق و رق خارج شد و با شونههای آویزون به در زل زد.از دیشب که بعد از خوابیدن اون پسر به اتاقش رفته بود و ظرف غذاش رو آورده بود و دمای بدنش رو چک کرده بود، دیگه اون پسر رو ندیده بود. صبح زود تا بیدار شده بود دید بکهیون رفته. شب قبل در کمال تعجب خوابش برده بود. با اینکه خواب خوبی ندیده بود و دوباره شنیدن صدای نالهها و التماسهای بک برای اینکه کارش رو تموم کنه و داره اذیت میشه و درد داره و...، خودشون کابوسهای وحشتناکی بودن، اما تونسته بود بخوابه.
صبح تا بیدار شده بود به اتاق اون پسر رفت و تا جای خالیش رو دید قلبش از زدن ایستاد. سریع به سر کمدش رفته بود تا چک کنه ببینه وسایلش هست یا نه. وقتی لباسهای اون پسر رو به چوب لباسی دیده بود، نفس راحتی کشیده بود و به این فکر میکرد که ممکنه بک تصمیم گرفته باشه که نره.
از اتاقش که بیرون اومده بود، به سمت آشپزخونه رفت و دید دیگه صبحانهایی روی میز قرار نداره.
پوزخندی زده بود:
+ پس اینطوری داری کارم رو تلافی میکنی؟تلافی کردنهای اون پسر براش شیرین بود. با اینکه اون لحن صداش و اون نگاه گرفتناش ازش دردناک بود، اما همین که صبح اول وقت از خونهاش بیرون نزده بود و به خونهی خودش نرفته بود، خودش خیلی خوب بود.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...