آمادگی آتیش زدن همهی آدما رو داشت. اعصابش بیشتر از همیشه خورد بود. این رو کیونگ هم حس کرده بود و سعی میکرد تا جایی که میشه، کارها رو خودش انجام بده و پاش رو توی اتاق اون شیر زخمی نذاره. نمیدونست دیشب چه اتفاقی بین چان و اون پسر افتاده که نتیجهاش شده این هیولای عصبی که تا الان ۴ نفر از افرادشون رو بخاطر یک اشتباه کوچیک، اخراج کرده بود.
حتی نمیتونست ازش بپرسه که چیشده. میدونست چان تحت هیچ شرایطی اخراجش نمیکنه. حداقل نه فعلا.
نمیپرسید چون حوصلهی سروصدا کردن و داد و بیداد اون مردی که حاضر بود قسم بخوره از صبح ۳ پاکت سیگار کشیده رو نداشت.گوشیش برای بار هزارم توی اون روز توی دستش لرزید و برخلاف دفعات قبل که تماس بود، الان پیامی از پسر کیم روی گوشیش، بیشتر کلافهاش کرد. کاش آدمها میفهمیدن وقتی یکی جواب تماسهاشون رو نمیده، یعنی نمیخوااااد که باهاشون صحبت کنه. چرا پیام میداد؟
به خودش قول داده بود که نادیدهاش بگیره. اصلا دوست نداشت که حتی اگر یک درصد، اون مرد نقشهایی داشت و طبق برنامه به کیونگ نزدیک شده بود، خودش رو درگیر یه دردسر جدید بکنه. حوصلهی این یکی رو اصلا نداشت. به اندازهی کافی برای خودش دردسر درست کرده بود و ظرفیت یه جدیدترش رو نداشت.
بدون خوندن پیام گوشی رو به جیبش برگردوند و به دنبال کارش رفت. چارهایی نداشت. باید برای قرار ملاقاتی که فردا داشتن، آماده میشد. از طرفی هم باید با چان درمورد اون مسئلهی ممنوعه که میدونست دوستش حرف زدن درموردش رو قدغن کرده، صحبت میکرد. دیگه فرار کردن فایدهایی نداشت.
خودش رو به اتاق چان رسوند و بعد از کشیدن نفس عمیقی تقهایی به در زد. بعد از شنیدن " بیا تو" وارد شد.
هوای اتاق به شدت گرفته بود. انگار وارد اتاق دود شده باشه. از بو و دود سیگار چشمهاش میسوخت و به سرفه افتاد و اخمی کرد. قسم میخورد اون مرد احمق، آخرش بخاطر سرطان ریه میمیرد.
با عصبانیت به دوستش سرکوفت زد:
_ به به جناب پارک. میبینم که موفق شدی به خوبی ریهی کوفتیتو به فاک بدی.چان که حوصلهی روده درازی های کیونگ رو نداشت کام دیگهایی از سیگار تو دستش گرفت و اخمی کرد و گفت:
+ هرحرفی داری بزن و بعدش برو و در رو پشت سرت ببند.کیونگ که میتونست خطر رو از لحن اون مرد حس کنه کمی نرم شد و جلو اومد و روی مبل نشست و تکیه داد. نمیدونست چطور بحث رو شروع کنه. مطمعن بود باز هم نتیجهی بحثشون میشه داد و بیداد اون مرد و اعصاب خوردی خودش به مدت یک هفته.
+ اومدی اینجا که مثل احمقا بشینی و هیچ حرفیم نزنی؟
سرش رو بلند کرد و به دوستش نگاه کرد. بالاخره که باید میگفت و بالاخره اونم باید عصبانی میشد. حالا چه زودتر چه دیرتر.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...