تموم شد

1.2K 316 57
                                    

قرارش گذاشته شده بود. امروز روزش بود. امروز مادرش رو عمل میکردن و به این کابوسی که بک یک هفته‌ی تمام توش دست و پا زده بود، خاتمه میبخشیدن. دیروز که به اتاق رئیسش رفته بود شنید که رئیسش با چندتا دکتر خوب حرف زده و قراره در اسرع وقت مادرش رو عمل کنن.
هیچ فکرش رو نمیکرد که اسرع وقت، درواقع یعنی همون فردای اون روز.

هنوز باورش نمیشد. هیچوقت تو زندگیش خودش رو به اون خوش شانسی ندیده بود. روی صندلی بیمارستان از استرس جلو و عقب میشد و پشتش توسط لوهان نوازش میشد و صدای دوستش که میگفت:
+ دیگه تموم میشه. چیزیش نمونده. داره تموم میشه.

باعث میشد شادی و استرسش به بیشترین حد خودش برسه.

نمیخواست به بعد از عمل فکر کنه. به اینکه ممکنه جواب بده یا نه. به اینکه مادرش بیدار میشه یا نه. به اینکه با امضای اون قرارداد غرورش چقدر قراره خورد بشه. به اینکه شرایط اون قرارداد چقدر عجیب غریبه. الان فقط همین مهم بود. عمل مادرش.

در اتاق باز شد و دکتر خارج شد و بک مثل فشنگ از جا پرید و خودش رو به دکتر رسوند
_ آقای...آقای دکتر دیدینش؟ عکس‌های سی‌تی‌اسکن و ایناش داخل اتاق بود. میتونین عملش کنین درسته؟ اون حالش به بدی که میگن نیست درسته؟ شما مثل دکترای این بیمارستان نیستین، درسته؟

مرد لبخندی از هیجان پسر مقابلش زد و گفت:
+ کمی آروم باش مرد جوان. میتونم به تمام سوال‌هات جواب بدم. البته اگر آروم باشی.

بک نفس عمیقی کشید تا کمی از هیجانش کم کنه. صدای دکتر باعث شد چشم‌هاش رو باز کنه
+ وضعیت مادرت رو بررسی کرد. وضعیت خوبی نیست. اما اونقدر هم بد نیست که نشه عملشون کرد. هر عملی ریسک‌های خاص خودش رو داره و این عمل هم عمل کم ریسکی نیست. ولی وقتی تصمیم گرفتی این عمل رو انجام بدین، یعنی ریسکش رو هم پذیرفتی. من میتونم عملشون کنم. نگران نباشید.

بک انگار که بهش دنیا رو داده باشن با اشک توی چشم‌هاش لبخندی و زد چندین بار جلوی مرد تعظیم کرد و تشکر کرد. دکتر دستی به شونه‌اش زد و گفت که برای عمل آماده میشه و همین امروز مادرش رو عمل میکنه.

بعد از رفتن مرد بک خودش رو توی بغل لوهان انداخت و به گریه افتاد. لوهان در حالی که پشتش رو نوازش میکرد گفت:
+ هی هی پسر‌... خودت رو جمع و جور کن. اینطوری که تو داری گریه میکنی همه فکر میکنن ناراحتی تا خوشحال.

بک سرش رو از گردن دوستش بیرون آورد و به چشم‌های دوستش که اون هم اشکی بود نگاهی کرد و لبخندی زد:
_ باورم نمیشه لو... اصلا باورم نمیشه.

لوهان هم لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
+ منم همینطور. باید... باید خیلی از رئیست ممنون باشی که اینقدر هوای کارمندهاش رو داره.

بک هم سری تکون داد و اشک بیشتری ریخت. لوهان فکر کرد از شادیه اما بک ایندفعه از ناراحتی اشک میریخت. ناراحتی دروغی که به دوستش گفته. ناراحتی کاری که قرار بود بکنه. قرار بود هرزه‌ی اون مرد بشه و دوست ساده‌اش حرفش رو که گفته بود رئیسش که فهمیده چه مشکلی داره حاضر شده بهش کمک کنه، رو باور کرده بود. اون که تازه لوهان بود و دروغ گفتن بهش اینقدر سخت و دردناک بود، بعدا باید جواب مادرش رو چی میداد؟

The Shadow [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt