یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخت و شروع کرد به بالا زدن آستین لباسش.
+ خب... میشنوم._ اطلاعاتی کهمیخواستی رو برات آوردم. بیون بکهیون و همهی مسائل مربوط بهش.
+ خب؟
_ وقتی یک سالش بوده با مادرش به این کشور میاد.
+ پناهندگی؟
_ نه... مادرش متولد اینجا بوده... اقامت داشته.
+ خودش چی؟
_ نتونستم اطلاعات دقیقی پیدا کنم. ولی فکر کنم اونم اینجا بوده.
+ برای اینکه فکر کنی بهت پول نمیدم. مدرک میخوام. داری؟
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
_ نتونستم چیزی پیدا کنم.+ دیگه چی؟
_ همسایههاش. خانوادهی شیو که بخاطر کار پدر خانواده که ماهیگیری بوده به اینجا مهاجرت میکنن. اصالتا چینی هستن ولی الان حدودا بیست و پنج ساله که اقامت کره رو دارن. از اول که خانوادهی بیون توی خونهی فعلیشون ساکن میشن اونجا زندگی میکردن اما چند سالی هست که محل اقامتشون رو عوض کردن.
+ خوبه. دیگه؟
_ وون سانگ یون. زن مسنیه که با پسرش که ۲۰ سالشه تنها زندگی میکنه. شوهرش سالها پیش بر اثر سرطان میمیره.
+ چیز عجیبی ازشون پیدا نکردی؟
_ نه مشکلی نداشتن. خانوادههای سالم و بیخطری به نظر میان.
+ پدرش چی؟ پدر بکهیون؟
_ نتونستم چیز زیادی پیدا کنم. ولی وقتی به این کشور میان، تنها بودن. مردی باهاشون نبوده.
+ چطوری به اینجا میان؟
_ حتما با هواپیما دیگه...
+ ازت نخواستم حدس بزنی راوی. ازت مدرک میخوام.
_ تحقیق میکنم.
+ دنبال پدرش بگرد. همینطور دنبال خانوادهی مادرش. باید یه چیز خاص درموردشون باشه. هرچی هست برام پیدا کن. نمیتونه اینکه هیچ اطلاعات و اثری ازشون هیچجایی نیست، بیدلیل باشه.
_ حتما.
+ دیگه چه خبر؟
_ کای به دیدن سونگ رفته... جدیدا.
+ و؟؟؟
_ نتونستم باهاش برم. مارک همراهش بود.
+ نفهمیدی ملاقاتشون به چه دلیل بود؟
_ چیزی نگفت.
+ ازش بپرس. اطلاعات میخوام.
_ حتما.
+ اگر تموم شده، میتونی بری.
_ یه مسئلهای هست...
مردد نگاهی به مرد انداخت.
چان ابروش رو بالا فرستاد و با نگاه خشک و جدیش منتظر حرف مرد موند.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...