عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود. برای توصیف حالش کلمهایی پیدا نمیکرد. میلرزید. تمام وجودش میلرزید. حس گوسفندی رو داشت که داشتن به قتلگاه میبردنش. با تمام وجودش از تصمیمی که گرفته بود پشیمون بود. کاش میشد فرار کنه. از اونجا. از اون شهر. از اون آدما که تا یکی ضعیفتر از خودشون رو میدیدن سریع مجوز اذیت و آزاد دادن اون رو صادر میکردن. از غمها و بدبختیهاش.
اما نمیتونست. اینو میدونست که هرچقدر هم که سریع بدوئه غم و ناراحتی سرعتش از اون بیشتر بود و دوباره جلوش سبز میشد.اما نمیتونست فرار کنه. چون الان اونجا بود. جلوی اتاقی که کیونگ توی پیام براش فرستاده بود. اتاق ۶۰۶. اتاقی که قرار بود توش مهر نابودی بخوره به شخصیت و غرورش. برای بار صدهزارم از خودش پرسیده بود، ارزششو داره؟
فوری جواب خودش رو داد. داشت. ارزشش رو داشت. بخاطر مادرش، اون کار ارزشش رو داشت. نفس عمیقی کشید. ساعت رو نگاه کرد یازده و چهل و پنج دقیقه بود. بیست دقیقه بود که جلوی اون در وایساده و نتونسته بود خودش رو راضی کنه در بزنه.
با فکر کردن به چیزی که پشت اون در انتظارش رو میکشید عرق سردی رو کمرش مینشست. اما کاری از دستش برنمیومد. باید میرفت و تمومش میکرد.
حرفی رو که از عصر با خودش تکرار کرده بود بازم به خودش گفت:" _ عیبی نداره بکهیون. تموم میشه. همهاش تموم میشه ولی باید تحمل کنی باشه؟ تحمل کن پسر."
بالاخره هرچی در توانش بود رو جمع کرد و دستش رو به سمت در برد و در زد. اونقدر آروم بود که فکر نمیکرد کسی بشنوه اما در کمال تعجب در بعد از چند ثانیه باز شد.
بک بخاطر سری که پایین انداخته بود تونست پاهای کشیدهایی رو ببینه.چان به پسر سر به زیر مقابلش نگاهی کرد. خودش بود. اما چرا سرش رو بالا نمیاورد؟ پوزخندی زد. معلوم نبود کیونگ بهش چی گفته بود که اون بچه اینطوری از ترس به خودش میلرزید. بدون اینکه چیزی بگه از جلوی در کنار کشید و وقتی بک دید فرد مقابلش جا به جا شده آروم وارد اتاق شد و وقتی صدای بسته شدن در پشت سرش رو شنید با تمام وجودش پشیمون شده بود.
خواست برگرده و بره که سینه به سینهی مرد قد بلند جلوش دراومد و هینی از ترس کشید و عقب عقب رفت. که پشتش به کنسول کنار اتاق خورد و آخش رو درآورد.
چان با تعجب به آدم دست و پا چلفتی مقابلش نگاه میکرد. و تو ذهنش یه سوال تکرار میشد. این پسر با این حماقت فاحش، چطور تا الان زنده مونده بود؟
بک خودش رو جمع و جور کرد و صاف وایساد و سعی کرد درد کمرش رو نادیده بگیره. با صدای بم مرد سرش رو بالا آورد و تو چشماش خیره.
+ قرار بود یک ربع پیش اینجا باشی.نمیدونست چی جواب بده. حتی نمیدونست میتونه جوابشو بده یا نه. سکوت. باید سکوت میکرد. کیونگ اینو بهش گفته بود. صدای مرد مقابلش باز هم لرز به تنش انداخت
+ زبون نداری؟
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...