فردای اون روز بود که به کارش برگشت. تو خونه موندن و عملا هیچ کاری نکردن کلافهاش کرده بود. باید به روتین معمولی زندگیش برمیگشت. صبح به محض ورودش به شرکت دستور داده بود اتاق کیونگسو رو خالی کنن و هرچی وسیله اونجا داشت بسوزونن. به همه گفته بود به علت خیانت و انجام دادن کارها بدون اطلاعش اخراج شده و نگهبانها به هیچ عنوان، نباید اجازهی ورودش به ساختمون رو بدن.
بخاطر مادرش نمیتونست این کار رو توی خونه هم باهاش بکنه. وسایلش رو دور بندازه و بگه اجازهی ورود به اونجا رو نداره. اما به سهون گفته بود بهش بگه اگر زندگیش رو دوست داره، از مسیری که اون میره حتی رد هم نشه. چون اگر بصورت کاملا تصادفی، هرجایی میدیدش قطعا زندهاش نمیذاشت. اینبار دیگه هیچ چاقو و هیچ گلولهایی هم جلودارش نبود.
صبح اون روز هم سهون به دفترش رفته بود و مدارک دیگهایی برده بود و سعی میکرد بگه کیونگ از خیلی وقت قبل، درحال خیانت بهش بوده. در آخر حرفهاش اضافه کروه بود حداقل یکبار باهاش صحبت کن و توضیحاتش رو بشنو. شاید دلایل محکم و قانع کنندهایی داشته باشه. اما اینا دیگه براش مهم نبود. همینکه بهش دروغ گفته بود و حتی اگر هیچ کار دیگهایی هم نکرده بود، همین برای از چشمش افتادن کافی بود.
احساس حماقتی که داشت رو نمیتونست نادیده بگیره. اینکه چطور مثل احمقا هر اتفاقی میوفتاد قبل از همه به کیونگ میگفت. سکس پارتنر میخواست، کیونگ براش پیدا میکرد. محموله بار میزد، کیونگ رو به اونجا برای نظارت میفرستاد. حالش بد میشد، کیونگ براش دمنوش میاورد. اطلاعات میخواست، کیونگ باید براش پیدا میکرد. و خیلی از کارهای دیگه که با حماقت کامل به اون دروغگوی خیانتکار سپرده بود. مدارک رو به سهون برگردوند و گفت:
+دیگه حق نداری جلوی من اسمی ازش بیاری. اینبار خیلی جدیم سهون.دل خوشی هم از سهون نداشت. نمیتونست باور کنه کیونگ همهی اون کارها رو تنهایی و بدون اینکه به سهون چیزی درموردشون بگه، انجام داده. چطور میتونست باور کنه که کیونگ اونقدر کارش خوب بوده که بدون اینکه از کسی کمکی بگیره، پنج سال تمام بینشون بوده و کارهاش رو یواشکی و بدون اینکه کسی چیزی بفهمه، انجام میداده؟ دیگه حتی به سایهی خودش هم اعتماد نداشت چه برسه به اون دونفری که یه زمانی میتونست بهشون لقب دوست رو بده.
اما برای اینکه بتونه فعلا کارهاش رو جلو ببره و سهون رو هم زیر نظر بگیره، بهترین کار همین بود. سهون رو جایگزین کیونگ کرد و تاکید کرده بود حتی حق آب خوردن بدون اجازهی اون رو هم نداره. قرار بود از این به بعد خودش سر باز زدن محمولهها و بعد ترنسفر کردنشون حاضر بشه تا دیگه کسی نتونه غلط خاصی بکنه.
اون روز مثل بقیهی روزهای تو شرکتش بود. خسته کننده. اما چیزی که مشتاقش میکرد، اتفاقاتی بود که قرار بود بعد از ظهر بیوفته. قرار بود با بک به پناهگاه حیوانات برن و هر سگی رو که دوست داشت، سرپرستیش رو قبول کنن. اگر به خودش بود، میخواست یه پاپی کوچولو و بانمک، دقیقا مثل خود بکهیون، براش بخره اما بک اصرار کرده بود که سگها و گربهها اشیاء نیستن که به فروش برسن و کسی هم اونا رو بخره پس بهتره به سرپرستی قبول کنن.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...