با اخم وحشتناکی که روی صورتش بود به سمت سالن غذاخوری رفت. باید هرچه زودتر از فضای سمی و خفهی اونجا بیرون میزد. وارد که شد همه رو پشت میز در حال خوردن شام دید. خانم دو و خانم اوه بلند بلند به سهونی که در حال مسخره بازی بود، میخندیدن. اما چیزی که توجهش رو جلب کرد پسر آرومی بود که با لبخند قشنگی به خندههای بلند بقیه نگاه میکرد و غذاش رو میخورد. وقتی متوجه حضور مرد شد لبخندش پاک شد و سریع از جاش بلند شد.
سهون بعد از دیدن این کار بک، سرش رو به سمت مسیری که نگاه میکرد برگردوند و دوستش رو دید. با خنده از جاش بلند شد و گفت:
× به به. جناب پارک بزرگ هم که اینجا هستن.به سمت چان رفت و با دست به پشتش زد و با لبخند گفت:
× چه عجب. بالاخره ما شما رو اینجا دیدیم.با صورت خنثیایی به خوشمزه بازیهای دوست جلفش نگاه کرد و بدون دادن جوابی سرش رو به سمت بکهیون برگردوند
+ غذات رو خوردی؟_ بله خوردم
# عجلهات چیه چان؟ این بچه هنوز غذاش رو تموم نکرده. تو هم بیا بشین تا برم برات ظرف بیارم...
+ من میل ندارم.
_ بله من غذام تموم شده. اگر بخواید، میتونیم بریم.
بک سریع گفت و از پشت میز بیرون اومد.
سهون متعجب گفت:× برید؟
+ آره. بریم.
× اینقدر زود؟ من تازه داشتیم با بکهی آشنا میشدم.
با اخم غلیظی تکرار کرد:
+ بکهی؟× بکهیون رو میگم.
با اخم به بکهیون نگاه کرد. سریع دوست پیدا کرده بود؟ اونم نه با هرکسی، با احمقی مثل سهون؟
بکهیون که از اون نگاه تیز روی خودش ترسیده و معذب شده بود سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
سهون که متوجه جو سنگین اونجا شد، کمی جلو اومد و آروم طوری که فقط چان بشنوه گفت:
× این پسره. کیس جدیده؟چان نگاه کشندهایی بهش انداخت.
× اینطور که معلومه، هست.+ تو فرض کن که هست. مشکلی داری.
بیتفاوت شونهایی بالا انداخت و گفت:
× چه مشکلی میتونم داشته باشم؟ اینطور نیست که خیلی اون پسر و خانوادهاش رو بشناسم و برام اهمیتی داشته باشه فقط...و بعد با دست پشت گردنش رو خاروند و خندهایی کرد.
× فقط برام جالبه چرا آوردیش اینجا؟ بین این همه جا... چرا اینجا؟ اونم وقتی که خودت سالی یک بار هم پات بهش نمیرسه.
+ به خودم مربوطه.
محکم و قاطع گفت و نگاهش رو به بک داد و گفت:
+ بریم.بک سریع به سمتش رفت و قبل از بیرون رفتن از سالن غذا خوری رو به دو زن دوست داشتنی که کنارشون خیلی بهش خوش گذشته بود گفت:
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...