یه آدم خیلی عادی...

1K 240 88
                                    

همه چیز داشت خوب پیش میرفت. اونروز و روزهای بعد از اون. خب اگر میخواست لجبازی شدید رئیس پارک با کاموا رو نادیده بگیره. بعد از اون شبی که کاموا روی پاش جیش کرد، نهایت سعیش رو میکرد که اون دونفر باهم برخوردی نداشته باشن.

چانیول خیلی واضح بهش گفته بود اگر اون جوونور موذی رو ببینه و یا نزدیکش بره، قطعا گردنش رو میشکنه. از خونه میندازتش بیرون و اجازه نمیده بک دنبالش بره . و اون آخرین چیزی که میخواست این بود که کاموای قشنگش به وسیله‌ی اون مرد، اذیت بشه.

زندگیش اینطور شده بود. صبح‌ها تا عصر توی شرکت کار میکرد و تا کارش تموم میشد سریع خودش رو به خونه میرسوند تا کاموا رو از فنس دربیاره و نوازشش کنه و برای اینکه کل اون روز توی خونه تنها مونده بهش جایزه بده و بگه چقدر پسر خوبیه.

کاموا واقعا پسر خوبی بود. بجز یکی دو روز اول که دائما پارس میکرد و میخواست از پارکی که براش گوشه‌ی اتاق ساخته بودن بیرون بیاد و بره کل خونه رو بو کنه و با جیش کردن برای خودش محدوده تعیین کنه، دیگه اذیت خاصی نداشت. غذاش رو میخورد و میدونست کجا باید دستشویی کنه. به شدت به بک وابسته شده بود و تا بک رو میدید روی پاهاش بلند میشد و دم تکون میداد. کاری که بک با دیدنش ضعف میکرد.

سعی میکرد بهش یاد بده بشینه، بخوابه، دست بده، غلت بزنه و خیلی کارهای دیگه‌ایی که دیده بود سگ‌ها میتونن انجام بدن. اما کاموا مینشست و با تعجب نگاهش میکرد و چشمش پیش تشویقی‌ایی بود که توی دست بک قرار داشت و سعی میکرد با اون متقاعدش کنه حرف‌هاش رو گوش بده.

کاموا دقیقا مثل بچه‌اش شده بود. همش استرس داشت، زیاد از حد تنها نمونه. اگر تنها بمونه غذا میخوره؟ اگر حوصله‌اش سر بره و اون دو سه تا اسباب بازی براش کافی نباشه چی؟ اصلا اگر از تنها موندن زیاد، افسرده بشه و دیگه اون کاموای شیطون و بازیگوشش باقی نمونه چی؟ و فکرهای از این قبیل.

سرچ‌های توی نتش به جای مطالبی درمورد طراحی لباس، به اینکه چگونه از یک سگ پودل نگهداری کنیم، تغییر کرده بود و شب‌ها تا دیروقت بیدار میموند و توی سایت‌های مختلف از تجربه‌های مردم درمورد نگهداری پودل‌هاشون میخوند.

حافظه‌ی گوشیش داشت پر میشد از عکس‌هایی که وقت و بی‌وقت از کاموا میگرفت. وقتی که خواب بود. وقتی که بازی میکرد. وقتی که غذا میخورد.

همه چیز خوب بود اگر حساسیت رئیس پارک روی کاموا اونقدر زیاد نمیشد. نمیتونست بفهمه بخاطر اینه که کاموا یک هفته پیش، اونم وقتی فقط اولین شبی بود که اونجا اومده بود، اشتباهی روش جیش کرده بود؟ یا اون مرد کلا از سگ‌ها خوشش نمیومد.

دائم میگفت:
+ بکهیون... اون سگ رو خفه کن. سرم رفت بس که واق واق کرد.

+ بکهیون... اون نکبت بازم اینجا جیش کرده.

The Shadow [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora