میتونم بهت کمک کنم

1.2K 325 44
                                    

با شنیدن اون صدای بم حس کرد قلبش از کار افتاده. گوشاش سوت زد و نفسش راهش رو گم کرد. احتمالا از بس کم خوابیده بود توهم زده بود، مگه نه؟ از زیر بازوش عقب رو نگاه کرد و دوتا کفش مشکی رو دید و فهمید که هیچ اشتباهی در کار نیست. اون مرد اونجا بود.

هول کرد و خواست بلند شه که زانوش همراهیش نکرد و بخاطر وزن سنگین گلدونی که دستش بود فقط تونست گلدون رو زمین بذاره به عقب روی باسنش بیوفته و صدای آخ آرومش فضای گلفروشی رو پر کنه.

چان با دیدن افتادن پسر پوزخند همیشگیش رو زد. اون بچه واقعا دست و پا چلفتی بود. بک سرش رو بلند کرد و از پایین به اون چهره‌ی سرد و مغرور خیره شد. واقعا خودش بود. اما اون... اونجا....

خودش رو جمع و جور کرد و به کمک یک دستش بلند شد و سرش رو به زیر انداخت و سلام کرد.

_س... سلام. خوش اومدین.

و با قدم‌های آروم و محتاط به سمت پیشخوان حرکت کرد. دلیلی نداشت اون مرد این وقت صبح اینجا باشه. نکنه اومده بود باز اون قرارداد رو....؟ نه امکان نداشت. مردی به اون جدیت و ترسناکی برای یک امضا تا اینجا نمیومد. توی فیلم‌ها دیده بود که به افرادش دستور میده اون فرد رو براش بیارن و وقتی شخصیت اصلی داستان داره به خونه، محل کار یا هرجای دیگه‌ایی میره یه ماشین سیاه کنارش وایمیسه و چندتا آدم گنده‌بک پیاده میشن و به زور سوارش میکنن و...

برای همین صبح که داشت به سرکارش میومد با هر صدای ماشینی که از کنارش میگذشت، یکبار میمرد و زنده میشد اما خب... این یه زندگیه واقعی بود. نه اون دراماهای آبکی‌ایی که همه میدیدن.

چان که چهره‌ی بیش‌از حد رنگ پریده‌ی پسر رو دیده بود توجهش به چشم‌ها و بینی قرمز پسر جلب شد. گریه کرده بود؟ چرا اینقدر گریه میکرد؟ اینقدر اشک ریختن براش ساده بود؟ با صدای ضیعفش به خودش اومد:
_ چطوری... میتونم کمکتون کنم؟

چان باید چی میگفت؟ چیزی به ذهنش نمیرسید. چرا قبل از اومدن به اینجا به حرف‌هاش فکر نکرده بود؟ برای جلو بردن نقشه‌اش نمیتونست خیلی واضح بگه که من میتونم کمکت کنم اگر تو اون قرارداد رو امضا کنی. براش جالب بود. پارک چانیول، یا جلوی تمام دنیا، شَدو، نمیتونست جواب این فسقلی رو بده؟ چطور میتونست کمکش کنه؟ شاید با امضای اون قرارداد کوفتی. شاید با کمتر ادای پاک و منزه بودن رو درآوردن. شاید با لجبازی کمتر و...

_ آقا... چیزی نیاز داشتین که به اینجا اومدین؟

سعی کرده بود به روی خودش نیاره که اون مرد رو میشناسه. که یادشه آخرین باری که این مرد رو دید، چه پیشنهادی بهش داده بود. که چرا باید از اول به اونجا میومد. در این لحظه اون مرد مشتری و بکهیون فروشنده‌ی اون مغازه بود پس..‌ سعی کرد همونطور حفظش کنه.

چان به خودش برگشت و سرفه‌ایی کرد‌. اخم‌هاش  توهم رفت و با لحن محکم همیشگیش گفت:
+ من... برای... من یه کاکتوس میخواستم.

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now