اهرم فشار

960 233 94
                                    

صدای ضربان قلبش رو توی گوشش میشنید. اونقدر استرس داشت که حالت تهوع بهش دست داده بود. الان فقط به یک چیز فکر میکرد. ترس. با تمام وجودش میترسید. چی شده بود؟ بکهیونش کجا بود؟ از صبح استرس داشت. از صبح میترسید. کاش نمیرفت. کاش برای بار زدن اون محموله‌ی کوفتی نمیرفت. اگر خودش همراهش بود، بازهم این اتفاق میوفتاد؟

اصلا نمیفهمید چطور داره رانندگی میکنه. کجا داشت میرفت؟ به سمت محل کلاسش. باید میرفت اونجا مگه نه؟
حالش مثل جهنم بود. هیچ زمان، توی هیچ دوره‌ایی از زندگیش این حال رو تجربه نکرده بود. چطور اون پسر وارد زندگیش شده بود و اون جایگاه رو پیدا کرده بود؟ چطور اومده بود و شده بود دلیل شادیش. دل‌خوشیش. بزرگترین ترسش. وحشتش.

بالاخره رسید. ماشین رو سریع کنار خیابون ول کرد و پیاده شد. سه نفری که برای محافظت از بک گذاشته بود وضع خوبی نداشتن. صورت‌هاشون زخمی و لباس‌هاشون پاره بود. با دیدنش از روی صندلی‌های ماشین که درش باز بود بلند شدن و تعظیمی کردن.

+ چیشده؟

یکیشون سریع به حرف اومد و گفت:
_ قربان... ما منتظرشون بودیم. از... کلاس بیرون اومدن. بعد چند نفر ریختن سرمون و درگیر شدیم... خواستیم به سمتشون بریم ولی... ولی یه ماشین اومد و بردنشون.

عمیق نفس میکشید تا جلوی منفجر شدنش رو بگیره.

+ چطوری بردنش؟

یکی دیگه جواب داد:

_ بیهوششون کردن. یکی یه چیزی جلوی دهنشون گرفت و بردنشون.

چشم‌هاش رو بست. ضربان قلبش اونقدر بالا بود که سردرد گرفته بود. دست‌هاش کنار بدنش مشت شده بود. بکهیونش رو برده بودن. بیهوشش کردن و بردنش. کجا بردنش؟ کی پشت این قضیه بود؟

_ اما قربان... دوتا از افرادشون رو گرفتیم.

از جلوی در کنار رفت و چان تونست دو نفری که دست‌ها و پاها و دهنشون بسته بود رو ببینه. با دیدنش شروع به تقلا کردن و اون اخم‌هاش به طرز خطرناکی توی هم بود.

+ میبرینشون انبار. حق ندارین بهشون دست بزنین. به حرف آوردنشون کار خودمه.

با لحنی گفت که تن و بدن افراد خودش لرزید.

خواست به سمت ماشینش بره. باید میرفت و سریعا با افرادش پیگیری میکردن که یکی از افرادش جلو رفت و گفت:
_ قربان... وقتی بردنشون، کیفشون افتاد. گفتم شاید بخواید...

کیف بک رو دید. بغض کرد. مردمک چشم‌هاش میلرزید و نمیخواست این رو افرادش ببینن. اون باید تو دید بقیه همون شَدوی با ابهت و قدرتمند میموند. اما مگه میشد؟ مگه میتونست؟ کسی که تبدیل شده بود به عزیزترین فرد زندگیش، رو گرفته بودن. کسی که نمیدونست کیه. کسی که نمیدونست چی میخواد. برده بودنش جایی که نمیدونست کجاست. الان چطور بود؟ ترسیده بود؟

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now