واقعا خجالت آور بود. چطور تونسته بود قراری رو که خودش گذاشته رو فراموش کنه؟ و از اون بدتر این بود که کیم دیگه تماسی باهاش نگرفته بود. ممکن بود اون هم فراموش کرده باشه؟ پوفی کرد و دستش رو کلافه توی موهاش کشید. بالاخره باید یک سر تا کافه میرفت. بعدا اگر کیم رو میدید میتونست طلبکار باشه و بگه من اومدم و شما نبودی. البته ممکن بود که کیم حتی اگر به اونجا هم رفته باشه، بعد از دیدن تاخیر تقریبا یک ساعتهی کیونگسو، برگشته باشه. اما به هرحال باید میرفت.
پشت چراغ قرمز وایساده بود و با دستش از روی اضطراب روی فرمون ضرب گرفته بود. همیشه آدم منظمی بود پس چرا اینبار...؟ پوزخندی روی لبهاش شکل گرفت. خیلی وقت بود که برای خودش وقت نذاشته بود و نظم و انضباطاش مختص چان و کارهایی بود که چان بهش واگذار کرده بود.
جدی آخرین باری که بیرون رفته بود و قدم زده بود کی بود؟ همش توی اون شرکت و شبها کنار اسکله در حال کار و نظارت به جابجایی محمولهها بود. دوستی هم بجز چان و سهون و یشینگ نداشت که بخواد وقتش رو باهاش بگذرونه و همه هم این روزا به شدت درگیر کارهاشون بودن. با صدای بوق ماشینهای پشتی به خودش اومد و ماشین رو به حرکت درآورد.
بعد از حدود پنج دقیقه به جلوی کافه رسید و از شانس خوبش جلوی کافه خالی بود و میتونست ماشینش رو پارک کنه. سریع از ماشین بیرون پرید و خودش رو به در کافه رسوند. نفس عمیقی کشید و کت تنش رو مرتب کرد. میدونست کیم یا به اونجا نیومده و یا اگر هم اومده تا الان باید برگشته باشه اما خب...
در رو باز کرد و آویزهای پشت در خبر از ورود تازهواردی به کافه رو میدادن. اون کافه رو بخاطر شیرینیها و کروسانهای تردی که هرروز اون آجومای مهربون درست میکرد دوست داشت. وگرنه زیاد از قهوه خوشش نمیاومد.
زن مسن به استقبالش اومد و با لبخند گرمش به آغوشش کشید
+ کیونگسویا... خیلی وقته اینجا نیومدی. فکر میکردم مارو فراموش کردی.کیونگسو هم لبخند شیرینی به زن زد و گفت:
_ چطور ممکنه فراموشتون کنم؟ این مدت... یکم سرم شلوغ بود که نتونستم بیام. اما از این به بعد باز هم به دیدنتون میام.زن سری تکون داد و قبل از اینکه سوال از دهن کیونگ خارج بشه به سمت گوشهی سالن اشاره کرد و آروم گفت:
+ اون آقا حدودا دو ساعتی هست که اونجا منتظر تو نشسته و هرچی هم اصرار کردم چیزی سفارش نداده.به سمتی که زن با سر اشاره کرده بود، برگشت و کیم رو دید. کت و شلوار خاکستری با پیرهن مشکی و کراوات همرنگش رو به تن داشت. یکی از پاهاش رو روی پای دیگهاش انداخته بود و با یک دست تبلت بزرگی رو نگه داشته بود و با دست دیگهاش کنار پیشونیش رو ماساژ میداد. مشخص بود مشغول خوندن مطلب مهمیه.
نرفته بود؟ تمام این دو ساعتی که کیونگ قرارشون رو فراموش کرده بود، اون اینجا نشسته بود و بهش زنگ هم نزده بود؟ واقعا اون مرد عجیب بود. یعنی خوردن قهوه اونقدر مهم بود؟
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...