خیانت

1.1K 268 48
                                    

به زور خودش رو سرپا نگه داشته بود. رمز در رو با هر بدبختی‌ایی بود زد و وارد شد. نفسش به زور بالا میومد و با هرنفسی که میکشید، ریه‌ها و شکمش درد میگرفت.
به سختی قدم برمیداشت و وقتی مطمعن شد دیگه کامل توی خونه قرار داره روی زانوهاش افتاد و گوشیش که تا اون‌موقع دستش بود، با به زمین افتادنش صدای خیلی بدی داد. احتمالا شکسته بود.

بک که توی اتاقش بود با شنیدن اون صدای عجیب، کمی ترسید. نکنه دزد اومده بود؟ کتاب روی پاش رو کنار گذاشت و از روی تخت پایین رفت. باید چیکار میکرد؟ بهتر بود به پلیس زنگ بزنه. مطمعن بود یکی تو خونس. ولی نه... بهتر بود اول به آقای پارک زنگ بزنه. بالاخره هرجایی که بود باید پیداش میشد. باید میومد دنبالش تا میرفتن و به قرارشون میرسیدن.

پشت در اتاقش قرار گرفته بود و سعی میکرد هیچ صدایی از خودش درنیاره. گوشی رو برداشت و شماره‌ی رئیس پارک رو گرفت.

وقتی صدای گوشی رئیس پارک رو از بیرون شنید، تعجبش بیشتر شد. یعنی آقای پارک به خونه اومده بود؟
با عجله در رو باز کرد و خودش رو به هال رسوند و چراغ‌ها رو روشن کرد. اما با چیزی که جلوی چشم‌هاش دید، رنگ از صورتش پرید.

دست روی قلبش گذاشت و هین نسبتا بلندی گفت و قدمی عقب رفت.
چان که فاصله‌ی زیادی با بیهوش شدن نداشت سرش رو بلند کرد و چهره‌ی رنگ پریده‌ی بک رو دید.
دستش رو روی پهلوش که به شدت خونریزی داشت گذاشت و با دست دیگه‌اش که کامل خونی بود، از دیوار گرفت و سعی کرد دوباره روی پاهاش وایسه.

بک سرجاش خشکش زده بود و داشت به اون مرد زخمی و ناتوانش نگاه میکرد.
+ ن...نتر..س....چیز...خا...خاصی نی...نیست.

و داشت سعی میکرد به سمت بک بره که دوباره روی زانوش افتاد.
بک با شنیدن اون صدا از شوک دراومد و به سمت مرد دوید.
_ آ...آقای پارک. خوب... چیشده؟ چرا... زخمی‌این؟

با دیدن صورت زخمی و پهلوی پاره شده‌ی مرد نفسش از ترس گرفت.

چان با آخرین توانی که براش مونده بود گفت:
+ گوشیم... دکتر... مین

و بعد سرش توی بغل بک افتاد. بیهوش شده بود و بک نمیدونست الان دقیقا باید چه غلطی بکنه.

*********************

فلش بک
صبح همون روز

توی اتاقش نشسته بود و برنامه‌های ترنسفر بعدیش رو مرور میکرد. ترنسفری که خیلی براش مهم بود و نباید هیچ اشتباهی رخ میداد. امیدوار بود اون آدمی که بینشون بود، اینبار دیگه یه حرکتی بزنه و بتونه بالاخره گیرش بیاره.

از صبح تا همون موقع که ساعت ۲ ظهر بود سعی کرده بود پیامی رو که اون روز صبح، وقتی از خونه بیرون زده بود و روی کاپوت ماشینش دیده بود، رو نادیده بگیره.

The Shadow [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora