+ کی بیدار شدی؟ چرا... بیدارم نکردی؟
چان در حالیکه موهاش بهم ریخته و چشمهاش پف کرده بود پرسید. تا چشم باز کرد و بک رو کنارش ندید، وحشت کرده بود. سکوت خونه هم به ترسش دامن زد و باعث شد سریع از تخت پایین بپره و خودش رو به هال برسونه. و الان با دیدن بکهیون که روی صندلی پشت کانتر نشسته بود، یه آرامش نسبی پیدا کرد.
اما بک بعد از یه نگاه کوتاه سرش رو پایین انداخت و جوابی بهش نداد. قلبش شکست. نه اینکه انتظار این رفتار رو نداشته باشه، نه. فقط نمیدونست دیدن این بیتوجهیهاش چقدر میتونه دردناک باشه.
بک خم شد و کاموا رو بغل گرفت و بازهم بدون اینکه توجهی به حضور چان داشته باشه، از کنارش گذشت و به اتاق قبلیش رفت. اخم بدی روی صورت چان بوجود اومده بود. دنبالش کرد.
بک به محض ورودش کاموا رو روی تخت گذاشت و بعد به سمت کمدش رفت. کولهی قدیمیاش، که با اون به این خونه اومده بود رو بیرون کشید و اون رو هم روی تخت انداخت. و بعد، شروع به درآوردن لباسهاش کرد.
+ داری چیکار میکنی؟
نتونست جلوی خودش رو بگیره و پرسید. اما جوابی نگرفت. قدمی جلو رفت و تکرار کرد:
+ بکهیون... میگم داری چیکار میکنی؟و بازهم هیچی... بک همچنان مشغول بیرون آوردن لباسها و پرت کردنشون روی تخت بود. جلو رفت و بازوش رو گرفت تا شاید بتونه توجهش رو این شکلی جلب کنه.
+ بکهیون... با توئم. میگم چرا داری اینکارها رو میکنی؟
_ دارم وسایلم رو جمع میکنم.
نگاهش نمیکرد و این داشت میکشتش. لحنش خنثی و بدون هیچ حسی بود و این آتیشش میزد.
+ اینو خودمم میبینم. برای چی داری اینکار رو میکنی؟
_ واضح نیست؟
+ بکهیون...
_ میخوام برم.
فکش رو منقبض کرد. داشت اون اتفاق میوفتاد. همونی که... تبدیل به بزرگترین کابوسش شده بود.
+ کج... کجا میری؟
_ کجا باید برم؟ میرم خونهام.
با پوزخند بدی گفت:
_ دیگه نبودن مادرم... برام سخت نیست. میتونم تنها تو اون خونه زندگی کنم.حرفهاش زهر داشت. زهر کشنده و دردناکی که داشت جونش رو میگرفت.
+ بکهیون... بذار یکم حرف بزنیم... تو نمیتونی...
_ فردا... میدونی چه تاریخیه؟
و بالاخره سرش رو بالا آورد و به چشمهاش زل زد. نگاهش هیچ حسی رو منتقل نمیکرد. خالی و پوچ بود. سرد و در عینحال سوزان. قلبش رو میسوزوند. با اون لحن خشک و سرد، قلبش رو آتیش زده بود.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...