همه چیز از پنج سال پیش شروع شد. از اولین باری که شَدو، اشتباه کرد.
فلش بک
پنج سال قبلعجیب بود. هیچ چیزی با عقل جور درنمیومد. چانیول دستور داده بود به جای راه آبی، اینبار محمولهها رو با کامیون و از طریق جاده بفرسته. خیلی پر ریسک بود. و هرچقدر سعی کرده بود بهش توضیح بده، دوست لجبازش قبول نمیکرد.
دعوا میکرد و صداش رو بالا میبرد و میگفت اونجا، توی اون شرکت، حرف حرف اونه و بقیه باید به دستوراتش عمل کنن. نمیتونست خیلی ازش به دل بگیره. دوستش داشت روزهای سختی رو میگذروند. تازه حکم حبس ابد پدرش نهایی شده بود و برای همیشه قرار بود پشت اون میلهها بمونه. میدونست چانیول، علاقهایی به خانوادهاش نداره. اما هرچقدر هم از خانوادت متنفر باشی، قطعا دیدنشون توی اون شرایط خیلی برات سخت و دردناکه.
چانیول مونده بود با یک مادر روانی. جیغ و گریههای نصف شبیش، شیشه شکستنها و تلاش برای صدمه زدن به خودش، فحش و بدو بیراههایی که به همه مخصوصا به مادرش، که دوست قدیمیش بود، میگفت. همه و همه باعث شده بود تا چانیول از اون خونه فراری بشه و به تنهایی خودش توی یه خونهی ویلایی و بزرگ تو وسط شهر، پناه ببره.
هیچوقت نمیتونست خودش رو جای چان بذاره. زندگی اون خیلی خیلی سخت بود. از بیرون شاید حسابی دل بقیه رو آب میکرد و همه با دیدنش میگفتن
" واییی پسر، اون رو ببین. خونشون رو نگاه. میدونی ماشین زیر پاش چقدر میارزه؟ اصلا نگاهی به برند لباسهایی که میپوشه کردی؟ اون شرکت به اون بزرگی همهاش برای این خانوادهاس. اصلا کل امپراتوریایی که پارک بزرگ، درست کرده برای این خانواده و اون پسره " و خیلی حرفهای دیگه.اما چیزی که کیونگ و سهون از نزدیک میدیدن، خیلی با نمود بیرونیش فرق داشت. توی اون زندگی و توی اون عمارت بزرگ، یک خانوادهی فروپاشیده و ویران زندگی میکردند. خانوادهایی که از اولش و بنای تشکیل شدنش به زور و اجبار بود. دختر عمو و پسرعمویی که فقط برای پایدار و متحد موندن خانوادهی بزرگ پارک، کنار هم قرار گرفته بودن، تا با آوردن نوهایی برای پارک بزرگ، پدربزرگ پدری چان، وارثی برای اون تاج و تخت بزرگ بیارن و خیال اون پیرمرد رو قبل از مرگش راحت کنن.
پدر چان آدم بیعرضه و بیلیاقتی بود که تنها دلخوشیش توی اون شیشههای کوفتی مشروب خلاصه میشد و وقتی به پدرش گفته بود از پس اداره کردن کارهای شرکتش برنمیاد، مجبور شده بود به شرط دومش پدرش، که آوردن فرزند پسری بود، عمل کنه.
و مادرش... خب مادرش متفاوت ترین آدمی بود که هرکسی میتونست توی زندگیش ببینه. همهی آدمهای توی اون خونه میتونستن نفرت رو از چشمهاش ببینن وقتی به همسرش نگاه میکرد.حرفهایی که مادرش براش تعریف کرده بود رو خوب به یاد داشت. که از اول ازدواج اون زوج، هر روز و هرشبش توی عمارت دعوا و داد و بیداد به راه بوده. آخرش هم با بیرون زدن آقای پارک و مست برگشتنش و گریه و زاری خانم پارک و شیشه شکستنشهای ناتمومش، تموم میشده.
ESTÁS LEYENDO
The Shadow [Completed]
Fanficهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...