دیگه بس بود. اونهمه تو خونه مونده بود و به اندازهی کافی کلافه شده بود. باید بیرون میزد تا کمی بتونه کارهایی که توی خونه نمیتونه انجامشون بده رو، تکرار کنه. که اولین کاری که توی ماشینش نشست، انجام داد روشن کردن سیگاری بود که حس میکرد اگر الان تمومش نمیکرد، قطعا زنده نمیموند.
هنوز دلش نمیخواست به شرکت بره. اصلا هم هیچ ربطی به اینکه نمیخواست جای خالی کیونگ رو ببینه نداشت. کارها رو ییشینگ داشت انجام میداد و ترنسفر چند روز پیششون رو کنسل کرده بودن و مجبور به پرداخت کلی غرامت شده بود. اما هیچکدوم مهم نبود. اون داشت تایمش رو توی خونه با بکهیون میگذروند و این بهترین اتفاق این چندوقت اخیر بود.
ماشینش بوی خوب تمیزی میداد و خوشحال بود که به افرادش سپرده بود که به کارواش ببرنش. تصور اینکه ماشین هنوز از خونهای خودش کثیف باشه به شدت عصبیش میکرد.
سیگارش رو کشید و بعد ماشین رو حرکت داد. امروز با اون دکتر کیم روانشناس قرار ملاقات داشت و از طرفی خوشحال بود ساعاتی که بکهیون به کلاس رفته رو قرار نیست تنهایی توی خونه بگذرونه. هرچند میدونست قراره بعدش کلی پند و موعظه بشنوه که هنوز یک هفته تموم نشده و باید به استراحت دادمه بده و حرفهایی از این قبیل. این روی سلطهگر بکهیون رو خیلی دوست داشت. بیشتر از ورژن ساکت و کم روش.
کمی که گذشت صدای گوشیش توی ماشین پیچید و با نگاهی به مانیتور ماشینش که از طریق بولوتوث به گوشیش وصل بود، انداخت. سهون بود. اخمی کرد. دیگه نادیده گرفتنش فایده نداشت. این ۵۰ امین باری بود که توی اون روز زنگ زده بود و یک ساعت پیش توی پیام عملا تهدیدش کرده بود
_ مهم نیست چی بگی یا چقدر تماسهام رو نادیده بگیری... من دارم میام خونت.یکی از اصلیترین دلایلی که زود از خونه بیرون زده بود هم همین بود. که اون دوست وراجش رو که قطعا میخواست درمورد کیونگسو باهاش حرف بزنه رو نبینه.
به ناچار جواب داد و حواسش رو به رانندگیش جمع کرد.
_ الو چان.... برای چی هرچی از صبح زنگ میزنم جواب نمیدادی؟ الانم نیم ساعتی هست جلوی درخونتم. تا کی میخوای در رو باز نکنی؟
دروغ میگفت. اون هنوز نیم ساعت نبود که از خونه بیرون زده بود پس چطور اون...؟
با لحنی که کلافگی ازش مشخص بود گفت:
+ شاید چون نمیخوام جواب تلفنم رو بدم و شاید چون دوست ندارم ببینمت._ هه هه هه خیلی بامزه بود چان. الانم در رو باز کن کلی خرید کردم دستام سنگینه. نظرت با یه شب مردونه چیه؟
+ برو پی کارت سهون.
_ بیخیال... اینقدر...
+ خونه نیستم و فعلا برنامهایی برای برگشتن ندارم. پس برو به زندگیت برس...
ESTÁS LEYENDO
The Shadow [Completed]
Fanficهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...