من بدبخت نیستم...

1.2K 298 108
                                    

ضعف داشت و دست‌هاش میلرزید. از صبح چیزی نخورده بود. آزمایش خونی هم که داده بود حال بدش رو بدتر میکرد. دستاش رو بین پاهاش پنهان کرده بود که مرد بغل دستش لرزششون رو نبینه. مطمعن بود رنگش دو سه درجه بیشتر پریده.

با توقف ماشین کنار مغازه‌ایی مرد بدون گفتن حرفی پیاده شد. بک نمیدونست اون هم باید پیاده بشه یا نه. اگر هم میخواست نمیتونست که پیاده بشه. بیخیالش شد و سر جاش نشست. کمی بعد در باز شد آبمیوه و کیکی روی پاش افتاد. سرش رو بالا آورد و به مرد نگاهی انداخت.

+ رنگت پریده. تا پس نیوفتادی اینو بخور.

سرش رو پایین انداخت و دستش رو از بین پاهاش بیرون آورد و آبمیوه رو گرفت. لرزش دستش به قدری زیاد بود که نمیتونست نی رو توی بدنه‌ی آبمیوه فرو کنه.

چان آبمیوه رو از دستش گرفت و نی رو داخلش فرو کرد. کیک رو باز کرد و روی پای پسر گذاشت و ماشین رو حرکت داد. متعجب بود ولی نه اونقدری که بتونه الان انرژی‌ایی برای پر و بال بخشیدن به تعجباتش خرج کنه.

بک تا آخر کیک و آبمیوه‌اش رو خورد و به بیرون نگاه کرد. کم کم حالش داشت بهتر و لرزش دست‌هاش قطع میشد.

+ باید کلی میوه و سبزیجات برای رژیمت بگیریم‌. الان میتونی بریم خرید؟

بک متعجب بود. خیلی بیشتر از خیلی. اون مرد داشت باهاش مثل... مثل دوستش رفتار میکرد. شاید هم مثل خانواده‌اش. نمیتونست دقیق بفهمه.

_ لازم نیست شما زحمت بیوفتین. فردا بعد از کار خودم...

+ گفتم هرچی لازم داشته باشی، خودم برات فراهم میکنم.

نگاهی به صورتش انداخت و گفت:
+ پس بعدا به یکی میسپرم خرید‌ها رو انجام بده. هنوز رنگ و روت برنگشته.

بک سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. این صمیمیت مرد براش معذب کننده بود. عادت نداشت به این رفتارهاش. مسخره بود اما رفتار‌های سرد و خشکش رو بیشتر درک میکرد. دلیلی نداشت باهاش صمیمی باشه. دلیلی نداشت نگران غذا خوردن یا نخوردنش باشه. دلیلی نداشت به اون بیمارستان شیک و سطح بالا ببرش. همونطور که دلیلی نداشت که براش کیک و آبمیوه بخره. کلا هیچکدوم از رفتارهای مرد هیچ دلیل خاصی نداشت.

اون که... اون که دوستش یا خانواده‌اش نبود. معشوقش و یا همسرش نبود. اون فقط... اون فقط سکس پارتنرش بود. دلیلی نداشت برای اون این‌کارها رو بکنه. ناخواسته قبل از اینکه جلوی خودش رو بگیره، سوالش رو به زبون آورد:
_ چرا؟

چان که چشم‌هاش به جلوش بود بیتفاوت گفت:
+ چی چرا؟

بک با سر به زیر افتاده گفت:
_ چرا اینکارها رو برام میکنید؟

+ منظورت کدوم کارهاست؟

_ همین کارهایی که میکنید.

+ متوجه نمیشم. مگه دارم چیکار میکنم؟

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now