چیکار کرده بود؟

848 208 124
                                    

دنیا روی سرش خراب شده بود. نفس‌هاش به سختی بیرون میومد و ریه‌هاش نمیتونستن هوایی رو داخل خودشون نگه دارن. اتاق دور سرش میچرخید و اشک‌های ناتمومش دیدش رو تار کرده بودن‌ از وقتی فایل‌هایی که داخل اون فلش مشکی ذخیره شده بود رو دید، تا همین الان چند بار کارش به اسپری تنفسیش رسیده بود؟ چی شد که الان کپسول گنده‌ی اکسیژن کنار دستش و ماسکش روی صورتش بود؟

شیوا با نگرانی دائم ازش میپرسید:

_ قربان بهترین؟

_ قربان، چیزی نیاز ندارین؟

_ چی دستور میدین قربان؟

چی باید دستور میداد؟ ازش توقع داشتن خوب باشه؟ مگه به چه چیز خاصی بجز بودن خانواده‌اش کنارش نیاز داشت؟

نمیخواست هیچ‌جوره اون اطلاعات رو باور کنه. قطعا واقعی نبودن. قطعا اون کیم حرومزاده میخواست باهاش بازی کنه. نقشه‌ی جدیدش بود. مسیر شمالی رو گرفته بود و اطلاعات غلطی بهش داده بود. کاری که همیشه میکرد. خانواده‌ی کیم به نارو زدن معروف بودن. وقتی به هدفشون میرسیدن همه چیز تموم میشد. فقط کافی بود به هدفشون برسن. براشون فرقی نداشت چندتا دروغ بگن. به چه کسایی خیانت کنن. زندگی چند نفر رو نابود کنن.

به هیچ وجه امکان نداشت اون اطلاعات... برای خانواده‌اش باشه. اینم یکی دیگه از بازیای کثیف کیم بود. چطور میخواست باور کنه میون تیانگ، اسمش رو به بیون تیانگ تغییر داده؟ مگه میشد؟ مگه کره این اجازه رو میداد؟ اصلا میشد باور کنه که بیون بکهیون، همون پسری که به عنوان نقطه ضعف پارک به عمارتش برده بود، پسر خودش بوده. پس چرا بهش نگفته بود؟

و چیکار کرده بود؟ اونقدر احمقانه کسی رو که فهمیده بود مریضه دزدیده بود. توی دست افرادش قلب اون بچه از تپیدن ایستاده بود. اونقدر بیرحمانه دستور داده بود از کمر به پایین فلجش کنن. خدا لعنتش کنه اون حتی میخواست گلوی اون پسر رو ببره. گلوی بچه‌اش رو. ممکن بود با دستا‌ی خودش، پسرش رو بکشه.

با به یاد آوردن چهره‌ی ترسیده و گریون پسرش دلش میخواست بمیره. اونطور که اونقدر بیحال و بی‌پناه روی تخت افتاده بود... اون نگاه ترسیده و صدای بغض دارش... اونطوری که بیحرکت زیر دستش وایساده بود و اون هم اونقدر احمقانه چاقو رو روی پوست گردنش میرقصوند...
چیکار کرده بود؟ میخواست با اون پسر، با پسر خودش چیکار کنه؟

اون پارک شَدوی حرومزاده. اون مار عوضی... اون میدونست. اون آشغال همه چیز رو میدونست. وقتی به عمارتش اومده بود تا پسرش رو ببره هم میدونست. میدونست و گذاشته بود اون اتفاق بیوفته. گذاشته بود گلوی پسرش رو خراش بده. گذاشته بود با ترس توی اون حالت داخل عمارتش بمونه و بهش نگفته بود که بکهیون، پسر خودشه.

اینکه پسرش رو توی دست‌هاش داشت و اینقدر راحت دوباره از دستش داده بود براش وحشتناک بود. این گریه‌هاش، این حال بد الانش برای همین بود. بکهیون‌کنارش بود... توی آغوشش و اون چیکار کرد؟ به جای بغل کردن و بوییدن عطر تنش، دستور داده بود فلجش کنن. به جای بوسیدن صورت قشنگش و رفع دلتنگی، چاقو روی شاهرگش گذاشته بود.

The Shadow [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin