حقیقت تلخ!

1K 238 47
                                    

صبح به محض بیدار شدن اصرار کرده بود که به اونجا برگرده. خونه‌ی قبلی خودش و مادرش. دیروز بعد از کلی کلنجار رفتن با چان مجبور شده بود به خونه برگرده و فردا صبح به دیدن آجوما برن.

چون اون روز خیلی با اعصاب مرد بازی کرده بود تصمیم گرفت دیگه مخالفتی نکنه. بالاخره قرار نبود اتفاق خاصی بیوفته و دیگه دستش به آجوما نرسه.

وقتی چشم باز کرده بود صبحانه خورده و نخورده آماده شد و همراه چان بیرون زده بود. حس‌های عجیبی رو تجربه میکرد. حس‌های خوب. بخاطر توجه‌های بی حد و مرز چانیول و مهربونی‌هاش. که سعی میکرد درکش کنه. باهاش حرف میزد و سعی میکرد بخندونش. حتی بخاطر اون کامل کاموا رو پذیرفته بود و بهش رسیدگی میکرد. به سلامتش اهمیت میداد و اصرار داشت به دکتر بره. دائم حرف‌هایی میزد که باعث میشد چیزی توی دلش تکون بخوره.

" + تو خیلی خوبی بکهیون. من خیلی خوشبختم که تو رو کنارم دارم. "

" + مهم نیست تو گذشته چه اتفاقی افتاده. مهم اینه تو به تنهایی از پس سختی‌های زندگی براومدی و من خیلی بهت افتخار میکنم. تو قوی‌ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم. "

" + دوست دارم بیون. اینو هیچ چیزی عوض نمیکنه. تو هم حق نداری فراموشش کنی. بهت اجازه نمیدم بهش شک کنی. "

و حس های بد که اون مرد بخاطرش از کار و زندگی افتاده بود. شرکت نمیرفت تا خونه بمونه و ازش مراقبت کنه. سعی میکرد کاری نکنه یا حرفی نزنه که ناراحت بشه. هرجا میخواست میبردش و تا تموم شدن کلاس‌هاش منتظرش میموند. شب‌ها با کوچیک‌ترین سرفه‌اش از خواب میپرید تا اسپری رو بهش برسونه. سردرد و کم خوابیش رو ازش پنهان میکرد تا ناراحت نشه و فکر نکنه بخاطر اونه.

" + بالاخره که کاری نداشتم پس منتظرت میمونم تا برگردی. "

" + از خوبیای رئیس بودن اینه که میتونی هر وقت خواستی به سر کار بری و هروقت نخواستی به خودت مرخصی بدی. "

" + خوابم نمیبرد و خوشحالم که بیدار بودم. ممکن بود دوباره حمله‌ی تنفسی بهت دست بده. "

" + مزه‌اش رو دوست نداری؟ الان از بیرون برات پیتزا سفارش میدم.
دفعه‌ی دیگه سعی میکنم بهتر انجامش بدم."  

حس‌های اعصاب خوردکنی که بهش میگفت اگر بخاطر پدرش بهش نزدیک شده باشه چی؟ اگر به این مهربونیا و رفتاراش عادت بکنه و بعدا بفهمه همه‌اش نقشه بوده چی؟ اگر روزی بیاد که از دستش خسته بشه و بخواد ولش کنه چی؟ باید چیکار میکرد؟

از خودش بیشتر از حس‌هاش کلافه بود. از بیش از حد ضعیف بودنش. از تنها بودنش که برای فرار ازش حاضر بود هرکاری بکنه. حتی اگر اون کار آویزون شدن به این و اون میبود. از مریضیش و نفس‌های قرضی‌ایی که میکشید.

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now