عقل و احساس

1K 215 105
                                    

طی چند روز گذشته از بک چشم برنداشته بود. هرجا میرفت دنبالش بود و هرجایی که میخواست بره، اون رو با خودش میبرد‌. همراه خودش دوتا محافظ داشت که از دور مراقبشون بودن و حتما خودش اسلحه‌اش رو همراهش داشت. گوشی بک رو عوض کرده بود ولی دیگه پیامی برای گوشی قبلیش که دست خودش بود، نیومد. اما به راوی گفته بود آماده باش باشه تا به محض اومدن پیام، بتونه ردیابیش کنه.

با اینکه ذهنش مشغول بود و نگرانی‌هاش زیاد اما خیلی هم براش بد نشده بود. این دائم کنار هم بودنشون باعث شده بود بک کنارش احساس راحتی بیشتری داشته و باشه و زود به زود با حرف‌هاش سرخ و سفید نشه. دیگه باهاش رسمی صحبت نکنه و اون بتونه هر از چندگاهی اسمش رو از زبون اون پسر بشنوه.

توی شرکت دائم حواسش به بک بود و از طریق دوربین‌هایی که سراسر شرکتش نصب شده بود، بک رو دید میزد. کی برای بردن قهوه بلند میشه و کی برمیگرده. برای دستشویی که میره کسی پشت سرش نره و دستور داده بود کسی اجازه‌ی استفاده از سرویس بهداشتی اون طبقه رو نداشته باشه. تایم‌هایی که دوستش از اتاق سهون بیرون میومد و به دیدنش میرفت و کمی باهم وقت میگذروندن و حرف میزدن کمی خیالش راحت‌تر میشد و حواسش رو به برگه‌های جلوش جمع میکرد.

صبح‌ها با خودش به شرکت میومد و شب‌ها همراه خودش برمیگشت. سعی میکرد شب‌ها قبل از رفتن به خونه اگر بک خسته نبود، حتما تایمی رو کنار هم قدم بزنن و از مسائل مختلف بگن و بخندن. راستش رو میخواست بگه، با وجود اینکه دغدغه‌ها و نگرانی‌هاش بیشتر شده بود، اما برای اولین بار داشت بهش خوش میگذشت. کنار اون پسر همه چیز خوب بود.

میخواست قدم زدن کنار هم باشه یا فیلم دیدن توی خونه. غذا درست کردن با کمک هم باشه یا شب‌ها کنارش خوابیدن و تو بغل گرفتنش. حرف‌هایی که از هر بحثی به بحث دیگه منتقل میشد باشه، یا بی‌هوا جلو کشیدن و بوسیدن لب‌هاش.

همه و همه به شدت براش شیرین بود و حالش رو خوب و خوبتر میکرد. فردا شب ترنسفر داشت و باید نگران اون هم میبود. میدونست نمیتونه برای ترنسفر بسته‌هاش بک رو همراه خودش ببره. اون پسر هنوز دقیق نمیدونست کار اصلی اون شرکت چیه و با اونجا بودنش، باعث میشد تمرکزش روی کار کمتر بشه.

و این یعنی باید چند ساعتی بکهیونش رو توی خونه تنها میذاشت و به شدت برای این مسئله استرس داشت. اگر وقتی نبود دوباره میترسید و حالش بد میشد چی؟ اگر کارش خیلی طول میکشید و حوصله‌اش سر میرفت چی؟ اگر موقع کار بهش زنگ میزد و نمیتونست جوابش رو بده و ناراحت میشد چی؟

و کلی فکر و استرس‌های از این قبیل. برای همین تصمیم گرفته بود برای جبران فردا شب، امروز رو هیچکدوم به شرکت نرن و به جاش باهمدیگه به خرید برن و کنار هم وقت بگذرونن. برنامه‌ایی که بک هنوز چیزی ازش نمیدونست.

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now