باید تاوان بدی...

791 208 39
                                    

به تازگی از لوهان جدا شده بود. حس میکرد لو کمی از دستش دلخور شده باشه. خیلی اصرار میکرد به خونشون بره و شب رو کنار خانوادش بگذرونه اما اون از همه‌ی شلوغی‌ها فراری بود. فقط سکوت و تنهایی میخواست. باید به خونه میرفت و به کارهای کاموا رسیدگی میکرد. درس و طراحی‌هاش مونده بود و با اون دو جلسه غیبتی که هفته‌ی گذشته داشت، مطمعنا حسابی جا مونده بود.

کیفش رو روی دوشش جابه‌جا کرد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. دیگه خبری از  اون مرد نشده بود. پس پای حرفش مونده بود. بهش گفت حق انتخاب رو به خودش واگذار میکنه. که دلش میخواد کنار اون باشه و یا... کنار چان بمونه. و اون تصمیمش رو گرفته بود. هیچکدومشون رو نمیخواست.

کنار اون مرد نمیموند. هیچ شناختی ازش نداشت و نمیتونست خودش رو راضی کنه که به چشم پدرش بهش نگاه کنه. همینطور الان نمیتونست کنار چانیول بمونه. هنوز از دستش دلخور بود. خشمی نداشت. شب اول و روز بعدش توی آغوشش خشمش رو فراموش کرده بود. چیزی که فهمیده بود این بود... به شدت در مقابل چان ضعیف و آسیب‌پذیر بود. کافی بود چان کمی به سمتش بیاد، زیر گوشش حرف بزنه، دست نوازشی روی سرش بکشه و لب‌هاش رو ببوسه. تبدیل به یه پاپی مظلوم و محتاج محبت میشد.

پس نمیتونست از دستش عصبانی باشه. ناامید... شاید. دلخور و ناراحت... قطعا.
فعلا وقتش نبود که برگرده و فرصت دوباره‌ایی به خودشون بده. الان فقط باید دور میموند و فکر میکرد. دور میموند و به اون مرد نشون میداد که کارهاش چه عواقبی میتونه داشته باشه. چیزی که کمی ناراحتش میکرد، غمی بود که امروز توی چشم‌هاش دیده بود. شاید نباید اون حرف رو میزد. شاید هم خوب گفته بود. نمیدونست. فعلا فقط باید به خونه برمیگشت تا چک کنه ببینه آب گرم دارن یا نه. اگر آب گرم داشتن، بدش نمیومد یه دوش بگیره تا کمی این کسلیش رو از بین ببره.

ساعتش رو نگاه کرد. پس چرا اتوبوس نمیومد؟ تنها کسی بود که روی صندلی‌های ایستگاه اتوبوس منتظر اومدنش بود.   خمیازه‌ایی کشید و سرش رو به پشت سرش تکیه داد. موقع بیرون زدن چانیول رو دیده بود. تقریبا با هم وارد آسانسور شدن و اون مرد... هیچی نگفته بود. نگاهشم نکرد. نمیدونست چرا ولی... توقع داشت حداقل یکبار بهش بگه که میرسونش. یا حتی بپرسه قراره چطوری برگرده. اما خب... این اتفاق نیوفتاد. ممکن بود متوجه حضورش نشده باشه؟

بجز اونا چند نفر دیگه هم داخل آسانسور بودن. آره... حتما متوجه نشده بود. وگرنه... اونقدر بیتفاوت نسبت بهش برخورد نمیکرد‌

توی همین فکرها بود که ماشین مشکی‌ایی جلوش ایستاد. شیشه پایین کشیده شد و تونست آقای دو رو بشناسه.

+ بیا میرسونمت.

بلند شد و کمی تعظیم کرد.

_ سلام آقای دو.

+ سلام... سوار شو.

_ مزاحمتون نمیشم.

+ بدو بیا. سرده دارم یخ میزنم.

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now