به بکهیون که راحت روی تخت جت خصوصیش خوابیده بود نگاه کرد. باید خیلی خسته بوده باشه که با اون آرامبخش اینقدر عمیق خوابیده بود طوریکه حتی موقع تیک آف هواپیما هم چشمهاش رو باز نکرده. خیلی دوست داشت خودش هم کنارش دراز بکشه اما باید بیرون میرفت و با یکی از افرادش که راوی فرستاده بود تا توی سفر همراهشون باشه درمورد جزئیات سفرش حرف میزد.
از اتاقک آروم بیرون اومد و در ریلی رو بدون اینکه صدای زیادی تولید کنه بست.
رو به مرد هم قد خودش که کمی درشتتر هم بود کرد و گفت:
+ همه چیز رو آماده کردی؟مرد کمی خم شد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
_ البته قربان. سوییتی که مد نظرتون بود رزرو شده و برای اقامتتون آمادهاست.در حالی که روی یکی از صندلیها مینشست گفت:
+ خوبه. ماشین چی؟_ ماشین در فرودگاه در قسمت آشیانههای مخصوص جتهای خصوصی منتظرتونه و رانندهاش ۲۴ ساعته درخدمتتونه که اگر خودتون یا مهمانتون هرجا بخواید برید، همراهیتون کنه. اگر هم خودتون مایل به رانندگی بودید میتونید بهش بگید که به حضورش نیازی نیست و دیگه مزاحمتون نمیشه.
در حالیکه سرش رو توی تبلت جلوی دستش فرو برده بود، هومی گفت و ادامه داد:
+ کسی که متوجه چیزی نشده؟_ نه قربان. به همه اطلاع داده شده برای سرکشی به مشکلات گمرک، خودتون شخصا به اونجا رفتید و تا هفتهی آینده هم برنمیگردید.
+ ممکنه سفرم طولانیتر بشه. میدونی که بعدش باید چیکار کنی؟
_ بله قربان. مشکلی نیست.
+ با اون کسی که میخواستم هماهنگ کردی؟
_ بله... امروز به استاد کیم اطلاع داده شده و فردا با پرواز مخصوص به بالی و بعد هم خدمتتون میرسه.
راضی از وضع موجود سری تکون داد و کلافه از تکونهای زیاد هواپیما گفت:
+ برو به کپتن بگو اینقدر این کوفتی رو تکون نده. ممکنه بیدار شه.مرد تعظیمی کرد و رفت تا حرف بیمنطق رئیسش رو به گوش کپتن برسونه.
با رفتن مرد و تنها شدنش فرصت خوبی داشت که کمی به کارهای عقب افتادهاش رسیدگی کنه. سرش رو توی تبلت جلوش فرو کرده بود و پروندهها و جزئیات ترنسفرهای بعدی و تاریخشون رو بررسی میکرد.
نمیخواست اصلا این رو قبول کنه اما ته دلش کمی با این مسئله که از وقتی کیونگ رفته بود، حجم کاری خودش بیشتر شده بود، موافق بود. سهون هیچوقت نمیتونست مثل کیونگسو مراقب اوضاع باشه و به کارهاشون نظم بده.
با یادآوری اون دو نفر اخمهاش توی هم رفت. دوتا دوست احمقش و خدا میدونست دیگه چه کسی توی اون کمپانی کوفتی، دور از چشمش باهم تیم شده بودن و داشتن کارهای مخفیانه میکردن. مطمعن بود کارهایی هم کردن که هنوز ازشون اطلاعی نداره.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...