دنیای بیرحم

1.2K 329 89
                                    

بازم برگشته بود سر جای اولش. بازم قرار بود درمورد اون موضوعی که تمامش حس خفگی رو براش به همراه داشت حرف بزنه. بازم بخاطر مادرش باید تن به خواسته‌های این آدم‌ها میداد. بیشتر از اینکه از این آدم‌ها متنفر باشه از خودش متنفر بود. از زندگیش. از فقیر بودنش. از ضعیف بودنش که باعث میشد همه بهش زور بگن و وادارش کنن باب میل اون‌ها رفتار کنه. از مادرش که چرا مثل بقیه‌ی مادرها سالم نبود. از تنهایی و بی‌کسی خودش که برای یک ثانیه بیشتر زنده بودن مادرش داشت به هر دری میزد.از دنیا متنفر بود که تا حالا چیزی بجز سختی براش نداشت. از پدرش که تا حالا ندیده بودش و همه‌ی این‌ها تقصیر اون بود.

اما اینبار مثل دفعه‌ی اول شوکه نشده بود. اون قبلا انجامش داده بود. بازم میتونست انجامش بده. اون کثیف شده بود. بازم میتونست کثیف بشه. اون قبلا غرورش رو از دست داده بود دیگر بیشتر از این که عیبی نداشت، داشت؟
عقب عقب رفت و سرجای قبلیش روی مبل برگشت. پوزخندی روی لب‌هاش شکل گرفت و سرش رو پایین انداخت.

شک نداشت اگر تو دنیا یه مسابقه برگزار میشد که توش آدم‌های بدشانس رو رتبه بندی کنن، خودش نفر اول میشد.
از خوش‌شانسی بیش از حدش بود که دکترها زیر حرفشون زدن و مادرش رو عمل نکردن. از خوش اقبالی زیادش بود که مادرش امروز تشنج کرده بود و حالش وخیم‌تر شده بود. از خوب و عجیب بودن سرنوشتش بود که دوست رئیسش، که از قضا کسی بود که منتظر یه فرصت بود تا بک اون قرارداد نفرین شده رو امضا کنه، دکتر اون بیمارستان از آب دراومده بود.

اما نمیتونست ریسک کنه. همین الانش هم حال مادرش وخیم بود. اگر اینو رد میکرد و حال مادرش اونقدر بد میشد که نه فقط دکتر‌های اون بیمارستان، بلکه هیچ دکتری راضی به عمل کردنش نمیشد چی؟

چان از رفتارش تعجب کرده بود. توقع داد و بیداد داشت. توقع بغض و گریه. توقع داشت مثل دفعه‌ی قبل از اتاق بره و بگه قبول نمیکنه. اما به جاش شونه‌های افتاده‌ی بک و پوزخند روی لب‌هاش و سری که تند تند به نشونه‌ی نه به چپ و راست تکون میداد، جوابش رو میداد. هرچی جلوتر میرفتن، اون پسر عجیب‌تر میشد.

بک سرش شدید گیج میرفت. از خستگیش بود یا گرسنگیش رو نمیدونست. میخواست بره و خودش رو برسونه به اولین دستشویی و تا میتونه عوق بزنه. گوش‌هاش کیپ شده بودن و داخل سرش صدای سوت ممتدی رو میشنید. دیدش تار بود و حس میکرد پاهاش داره بیحس میشه. باید میرفت بیرون تا زمانی که حالش بهتر شد میومد و موافقتشو اعلام میکرد. روی پاهاش بلند شد اما سرش گیج بدی رفت طوریکه دستی به سرش گرفت و چشم‌هاش رو بست.

چان که از رفتارای پسر مقابلش تعجب کرده بود از جاش بلند شد و به سمت بک رفت. رنگش بیشتر پریده بود و لرزش دستی که سرش رو گرفته بود رو به وضوح میدید. لب‌هاش کاملا رنگ پریده بودن و پسر داشت روی پاهاش تلو‌تلو میخورد. نگرانش شده بود و نمیدونست چیکار میتونه بکنه.
خودش رو بهش نزدیک کرد و گفت:
+ هی... هی تو حالت خوبه؟؟؟

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now