با هر نفس کشیدنش انگار خنجری توی پهلوش فرو میرفت. ولی وقتی نداشت که بخواد برای شکایت از دردش تلف کنه. از لحظهایی که ییشینگ گفت تونسته فروشندهایی رو که اون قطعه رو بهش فروخته پیدا و ردیابیش رو شروع کنه انگار روی آتیش نشسته بود. با اینکه به زور بیدار میموند ولی نمیتونست حتی یک لحظهاش رو از دست بده. باید بک رو پیدا میکردن.
حالش اصلا خوب نبود و بخاطر از دست دادن خون زیاد احساس ضعف و بیحالی میکرد. دوبار دیگه دکتر مین به دیدنش رفته بود ولی بخاطر هوشیاری پایینش زیاد متوجه حرفهاش نمیشد. از وقتی چشم باز کرد فقط اون لحظهایی که بک رو بردن جلوی نگاهش بود. فقط صدای جیغهای برای کمکش رو میشنید.
الان کجا بود؟ اون عوضی کجا برده بودش؟ بک میترسید؟ شاید آره. دیده بود تیر خورده مگه نه؟ براش نگران شده بود. یادش بود که چطوری صداش میکرد. پس دیده بود. کاش میتونست بهش بگه که حالش خوبه. کاش میتونست مطمعنش کنه که مشکلی نیست. قراره به زودی پیداش کنه.
در اتاق با داخل شدن کیونگ باز شد. سرش رو چرخوند و گفت:
+ چی...شد؟کیونگ به سمتش رفت و با آرامش روی تخت برش گردوند.
_ هنوز درگیرن...
+ دارن چه غلطی میکنن... پس؟ باید عجله... کنن.
_ ییشینگ و تیم سفید دارن روش کار میکنن. به محض پیدا کردن اطلاعات راهی میشیم. نگران نباش.
+ چی؟
_ مگه نمیخوای بریم دنبالش؟
+ چرا
_ خب دیگه... نگران نباش.
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و اخمهاش توی هم شد.
_ تب داری. باید بگم دکتر...
+ گفتن... تو بهم خون... دادی.
کیونگ جوابی نداد.
+ مجبور نبودی اونکارو...
_ تمومش کن چان. داشتی میمردی... مطمعنم اگر منم جای تو بودم تو همینکارو میکردی.
چان کمی دیگه نگاه کرد.
+ بگو... دکتر بیاد. درد دارم.
_ تازه بهت مسکن زدن.
+ اثر نداره.
_ یکم دیگه باید صبر کنی.
+ بگو بیاد...
با عصبانیت گفت. چانیول زخمی به مراتب از چانیول عادی عصبانیتر و ترسناکتر میشد. کیونگ که نمیخواست بیشتر از این اون مرد رو تحریک کنه سری تکون داد و بیرون اومد. قرار نبود دکتر بهش مسکن جدیدی بده. با اون حجم از دارویی که تا الان گرفته بود، کبدش به اندازهی کافی تحت فشار بود. نباید بیشتر اذیتش میکرد.
با تنها شدنش دوباره افکارش افسار رو به دست گرفتن. احتمالات مختلف رو بررسی میکرد. و مرکز تمام افکارش هم... بکهیون بود. بیشتر از چیزی که در توان داشت نگرانش بود. نمیدونست کجاست. نمیدونست در چه حاله. نمیدونست داره چیکار میکنه. فقط و فقط از خودش ممنون بود که برای اون شب اون کمربند رو به بک داد. اگر اون ردیاب رو نمیداشت پیدا کردن بک غیرممکن میشد. سونگ اونقدر عوضی بود که بک رو جایی ببره که هیچوقت دستش بهش نرسه و برای همیشه از دستش میداد. فکر کردن بهش هم لرز بدی تو تنش مینداخت.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...