باید دقیقا به چه زبونی میگفت که تولد نمیخواد؟ الان مثلا خوب شده بود؟ اون پسر به بهانهی گرفتن یه سری وسیله دو ساعتی میشد که تنهاش گذاشته بود و رفته بود. درسته برای اینکه دلش رو نشکنه و ذوقش رو کور نکنه چیزی نگفته بود، ولی واقعا این کارها چه لزومی داشت؟
باید روزی که پاشو توی اون زندگی جهنمی گذاشته بود جشن میگرفت؟ زندگیایی که هیچکس از اومدنش خوشحال نشده بود؟ زندگیایی که هیچکس انتظار اومدنش رو نکشیده بود؟
اصلا چرا باید خوشحال میبود؟ که یک سال دیگه هم گذشته و اون دقیقا مثل قبله؟ تنها و.... خشمگین. خشمگین از همهی آدما که جدیدا به لیست اون افراد اسم صمیمیترین دوستش هم اضافه شده بود. دوباره اخمی کرد. چطور شده بود که نکشته بودش؟ مطمعن بود اگر بخاطر اون عوضیایی که بیهوا چاقو رو تو پهلوش فرو کرده بود نبود، الان کیونگ سه روزی بود، که مرده بود.
چون همیشه همین بوده. جزای خیانت کارها مرگ بود. این اولین و مهمترین قانونی بود که برای خودش گذاشته بود و تا قبل از این، بهش پایبند بود.
توی همین فکرها بود که صدای رمز در اومد و کمی بعد در باز شد و بک داخل اومد. با دیدن چان توی هال گفت:
_ عه... سلام. بیدار شدین؟وسایلش رو کنار در روی زمین گذاشت و به سمتش اومد
_ کی بیدار شدین؟ چرا خودتون اومدین اینجا؟ اگر به زخمتون زیاد فشار آورده باشین چی؟ من فکر کردم تا برگردم...+ دمنوش یاسات اثر نکرد. نتونستم بخوابم.
بک سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
_ دوبار دیگه هم باید بخورین. با یه بار اثر نمیکنه.چان برای اینکه ذهن پسر رو از اون نوشیدنی کشنده دور کنه گفت:
+ کجا بودی؟_ ام... رفتم یکم وسیله بخرم. برای تولدتون.
اسم جشن رو نیاورده بود تا شاید حساسیت مرد رو روی اون مسئله کم کنه.
+ لازم نبود بری._ قرار شد گارد نداشته باشین. بذارین به سبک من جشن بگیریم
+ گارد ندارم. ولی نمیتونم ببینم داری وقتت رو تلف میکنی و هیچی...
_ پس این یک بار رو همراه من وقتتون رو تلف کنین. چیزی که نمیشه... یک باره فقط
نگاه چپ چپی بهش انداخت و بک سریع به سراغ بستههاش رفت و کیک رو از زمین بلند کرد و به سمت آشپزخونه برد و روی یخچال گذاشت.
هدیهایی که توی راه برای مرد خریده بود رو گوشهی اپن گذاشت تا توجهی جلب نکنه و بتونه کنار کیک وقتی داره شمعهاش رو فوت میکنه، بهش بده.
حالا باید اون ماهیها رو درست میکرد. سبزیجاتی که خریده بود رو توی سینک ریخت تا بشورتشون که صدای مرد رو شنید
+ شما تولدتون رو با فلفل دلمهایی و پیاز جشن میگیرین؟
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...