احساسش رو اگر میخواست توصیف کنه، مثل خوابیدن زیر پتو کنار شومینه تو یه روز برفی بود، مثل قدم زدن زیر بارون و حس کردن بوی خاک بارون خورده، مثل لحظهایی که بعد از مدتها غذای مورد علاقت رو میخوری، مثل زمانی که بالاخره آهنگی که همیشه دنبالش میگشتی رو پیدا میکنی، مثل وقتی که داری کنار کسی که خیلی دوستش داری روی شنهای نرم و خنک کنار دریا قدم میزنی.
توی اون لحظه، که بکهیون کنارش قدم میزدو با هیجان به دریا نگاه میکرد و با هر موج سنگینی که به سمتشون میومد جیغ کوتاهی میکشید و پشتش قایم میشد، براش تعریف واقعی بهشت بود.
به هیجانات و ذوقهای کودکانهاش میخندید و در عین حال دلش گرفته بود که چقدر دیر داره این لذتها رو تجربه میکنه.
دست بک رو توی دستش گرفت و به مسیرشون ادامه داد.اما بک نمیتونست چشم از دریا برداره. منتظر بود سریعا صبح بشه که بتونه دریا رو توی روز هم ببینه. بوی آب شور و ماسههای خیس به وجدش میاورد و خیلی خیلی ناراحت بود که شنا بلد نیست و چان نمیذاره حتی نزدیک آب بشه.
دوباره نگاهی به چان کرد و با لحن مظلومی گفت:
_ نمیتونیم فقط پاهامون رو توی آب بذاریم؟ قول میدم زیاد جلو نریم.چان بازهم مخالفت کرد
+ نه بک... الان شبه و بخاطر جذر و مد توی آب رفتن خطرناکه. فردا میایم._ اما... فقط به اندازهی مچ پامون. اونقدر که دیگه خطرناک نیست که... هست؟ بعدش تو هم کنارمی. حواست بهم هست.
میخواست بازهم مخالفت کنه اما چیکار میکرد که اون چشمهای مظلوم و ملتمس، تبدیل به بزرگترین نقطه ضعفش شده بود؟
به ناچار موافقت کرد.
+ پس فقط تا مچ پامون رو توی آب میکنیم. جلوتر نمیریم بک. فهمیدی؟دوباره چشمهاش برق زد و سرش رو تند تند بالا و پایین کرد.
کفشهاشون رو درآوردن و چان دستش رو محکمتر گرفت و وارد آب شدن. پایین شلوار خودش کمی خیس شده بود اما بک به لطف شلوارکی که پوشیده بود، مشکلی نداشت.
نگاهش رو به پسر ذوق زدهی کنارش داد که از خوشحالی بالا و پایین میپرید. نیم رخ بک که نور مهتاب روش افتاده بود و پوست سفید و بینقصش رو به رخ میکشید، واقعا پرستیدنی بود. زاویهی فکش و سیبک گلوش که وقتی آب دهنش رو قورت میداد بالا و پایین میشد، به شدت برای بوسیده شدن وسوسهاش میکردن.
چش شده بود؟ چرا اون شب اینقدر به بک تمایل داشت؟ اینطور نبود که شبهای قبل اینطوری نباشه اما مراعات حالش رو میکرد و بیشتر از لمسهای سطحی و بوسه جلوتر نمیرفت. اما اون شب یه اتفاقی افتاده بود. میدونست این زیبایی و بینقصی اون پسر، آخرش کار دستش میده.
بک که نگاه خیرهی مرد رو روی خودش حس میکرد سرش رو برگردوند و توی چشمهاش خیره شد. چشمهایی که نگاهی داخلش داشت، که خوب مفهومش رو میفهمید. احمق نبود که متوجه حریصتر شدن لمسها و بوسههای مرد نشده باشه. اتفاقا خوب میدونست با وقفهایی که بین روابطشون افتاده، الان اون مرد چقدر بیشتر مشتاق رابطه داشتن باهاش بود.
ESTÁS LEYENDO
The Shadow [Completed]
Fanficهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...