وارد انبار شد. دوتا از افرادش بیرون در وایساده بودن و با دیدنش تعظیمی کردن. سری تکون داد و داخل شد. یکی از افرادش که جثهی درشتتری داشت دستهای خونیش رو پاک میکرد که متوجه حضورش شد. تعظیمی کرد و گفت:
_ سلام آقا.+ حرف زد؟
_ نه قربان... ولی نگران نباشید. تا صبح به حرفش میارم.
+ کجا گیرش انداختی؟
_ به فاصلهی دور از شما و آقای بیون میومد. تا گرفتیمش همدستهاش متوجه شدن و فرار کردن. دنبال اونا هم رفتیم ولی چون گفته بودین نمیخواین جلب توجه بشه دستمون خیلی باز نبود.
+ سه تا بودن؟
_ بله... سه نفر بودن.
+ دنبال اون دو نفر باشین. دوربینهای اونجا رو هم ییشینگ داره بررسی میکنه. اطلاعات رو ازش بگیرین.
_ بله قربان.
با چشم به ته انبار که نوری نداشت اشاره کرد و گفت:
+ هوشیاره؟_ از صدای نالههاش مشخصه که هوشیاره.
+ میتونی بری.
_ اما قربان اگر...
+ از پس یه سگ زخمی برمیام.
با خشم غرید و چشم غرهی شدیدی به مرد رفت.
+ بیرون وایسا و منتظر دستورم باش.گفت و به سمت دیوار کناری انبار رفت. دکمهایی رو زد و چراغهای انبار روشن شد. جلوتر رفت. بوی گند خون مونده میومد و باعث میشد اعصابش حتی بیشتر از اون هم خورد بشه. به سمت مردی که به صندلی بسته شده بود و سرش آویزون افتاده بود، رفت. سطل آبی که کنار صندلیش بود رو برداشت و همش رو روی مرد خالی کرد.
ریختن آب جوش روی سر مرد باعث شد سریع هوشیار بشه و جیغ نه چندان مردونهایی بکشه.
سطل رو کناری انداخت و به سمت صندلی مقابل مرد رفت. روش نشست و یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخت.مرد زخمی با بیچارگی نگاهش میکرد و از وضعیت صورتش و زخمهای بدنش که از لباس پاره پوره شدهاش به راحتی مشخص بود، میتونست بفهمه افرادش اصلا بهش آسون نگرفته بودن.
+ خب... گمونم بدونی برای چی اینجایی.
مرد چیزی نگفت و بیحال نگاهش میکرد.
+ بگو... برام تعریف کن که امشب چه چیزی تو رو به اون شهربازی کشونده؟
مرد هیچی نمیگفت و هر از چندگاهی چشمهاش روی هم میوفتاد و این نشون میداد حالش اصلا خوب نیست.
با پوزخندی گوشهی لبش با دست به بیرون اشاره کرد و گفت:
+ اون مرد رو دیدی؟ همونی که به این روز انداختت. باید بهت بگم که اون از صبورترین و آروم ترین افرادمه. و میدونی کی اصلا صبر و حوصله نداره؟ من...
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...