دوباره صدای مزخرف گوشیش بلند شد. دستش رو کنارش برد و با چشم بسته سریع خاموشش کرد. دست دیگهاش که دور بدن بکهیون پیچیده بود رو محکمتر کرد و بک رو بیشتر به آغوش کشید. توی خواب هم میتونست اون بوی وانیلی کشندهایی که موهای پسر منبعش بود رو حس کنه. روح و ذهنش لبخند میزدن و قلبش با آرامش انکار ناپذیری میکوبید. بعد از مدتها بک رو توی بغلش داشت و کنارش به خواب رفته بود.
گرمش شده بود و علتش هم اون دو سه تا بخاری جدیدی بود که به خونه اضافه شده بود . ولی همینکه بک با راحتی و دست و پای باز تو بغلش خوابیده بود نشون از این بود که بعد از چند شب سرما کشیدن، بالاخره گرمش شده و با راحتی خوابیده. همین کافی بود. اون میتونست گرما رو تحمل کنه.
سر بک روی سینهاش و دستش هم کنار سرش قرار داشت و خرخرهای بانمکی میکرد. چان سرمست از بهشت اکتسابیش روی موهاش بوسه زد و بعد از چرخیدن به سمتش سعی کرد بازهم بخوابه. بعد از خوردن شام و جمع کردن ظرفها کمی توی مرتب کردن خونه به بک کمک کرده بود. اتاقش خیلی کوچیک و خالی بود ولی همون رو با دوتا بخاری پر کرد تا وقتی از حمام بیرون میاد سرما نخوره. باید فردا میرفت و وسایل جدیدی براش میگرفت. میدونست مخالفت میکنه اما چارهایی نداشت. نمیتونست بذاره پسرکش توی اون خونهی بیتجهیزات زندگی کنه.
چشمهاش دوباره داشت گرم میشد که صدای گوشیش بازهم بلند شد. کاش همین الان گوشی رو برمیداشت و با نهایت قدرت میکوبوندش توی دیوار مقابل. این وقت نصف شب کدوم احمقی شوخیش گرفته بود؟ تصمیم گرفت جواب بده و طوری بهش بتوپه که اون شخص از ترس خودش رو خیس کنه. بک طوری تو بغلش بود که عملا نمیتونست از کنارش جم بخوره و بیرون بره. پس به ناچار بدون نگاه کردن به نام تماس گیرنده با چشمهای بسته تماس رو برقرار کرد.
با صدای بم و گرفته از خوابی گفت:
+ هوم.و صدای ترسیده و هول کرده کیونگ توی گوشی پیچید.
_ چان... سریع... خودت رو برسون بیمارستان.
+ چرا؟
با این حرفش بک تکونی خورد ولی چشمهاش باز نشد.
_ مادرت...
+ گفتم کاری به کارش ندارم. هرچی هزینهی درمانش میشه...
_ مادرت مرده چان. خانم پارک... مرده.
ذهنش هوشیار و اخمهاش تو هم رفت. میتونست صدای گریهی خانم اوه رو توی پس زمینه بشنوه. شاید داشت خواب میدید.
+ چ... چی گفتی؟
_ چان لطفا بیا بیمارستان.
+ از این شوخیا خوشم نمیاد کیونگ.
_ شو...شوخی؟
آه کلافهی کیونگ رو هم شنید.
_ خواهش میکنم... سریع خودت رو برسون بیمارستان. ما... نمیدونیم باید چیکار کنیم.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Shadow [Completed]
Fiksi Penggemarهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...