هنوز باورش نمیشد داره چه اتفاقی میوفته. چطور کارش به اونجا کشیده بود؟ چرا باید الان توی ماشین کسی که تا سر حد مرگ ازش میترسید، نشسته باشه؟ چرا باید به خونهی اون مرد میرفت؟ اونکه الان حالش خوب بود. حداقل بار اولش نبود که اونطوری میشد. اما خب... اون مرد که اینو نمیدونست.
هیچ کدوم از تلاشهاش برای قانع کردن اون مرد فایدهایی نداشت. هرچی سعی کرده بود قانعش کنه که خوبه و میخواد کنار مادرش باشه، جواب مرد یک چیز بود. درست بود که مادرش متوجه حضورش نمیشد اما بک میترسید که شاید به احتمال زیر یک درصد مادرش بیدار بشه و ببینه که کسی کنارش نیست و ناراحت بشه که بک دیگه بهش اهمیت نمیده و تنهاش گذاشته.
لوهان هم امشب با دوستای دانشگاهش برنامه داشت و نمیتونست بیمارستان بمونه. آجوما هم تا همون موقعی که اومده بود حسابی شرمندهاش کرده بود و دیگه روش نمیشد ازش بخواد بیشتر بمونه. الان مادرش تنهای تنها بود. اگر دوباره مثل ظهر حالش بد میشد چی؟ اگر دکترها که میدیدن کسی کنارش نیست دیگه کمکش نمیکردن چی؟ دیگه به هیچکدوم از اون دکترای دروغگو اعتمادی نداشت.
تو همین فکرها بود که صدای مرد کنارش رو شنید:
+ اگر سردته میتونم کولر رو خاموش کنم.اونقدر از کارهای اون مرد متعجب بود که دیگه سهمیهی تعجبش تموم شده بود.
_ خوبه... ممنون.
چان که از سکوتی که بینشون قرار داشت کلافه شده بود، دنبال بهانهایی برای باز کردن سر صحبت میگشت. اصرارهای اون پسر برای رفتن و خوب بودن حالش به اندازهی کافی بهش سردرد داده بودن.
_ برای... برای عمل مادرم... کی با دوستتون تماس میگیرن؟
نگاهش رو از مسیر روبهروش گرفت و به پسری که مشخص بود از خجالت پرسیدن اون سوال سرخ شده داد:
+ فردا باهاش تماس میگیرم. میگم تو اولین فرصت خودش رو برسونه کره.بک سری تکون داد و دوباره سرش رو پایین انداخت. چان خوشحال از پیدا کردن موضوع جدیدی برای صحبت گفت:
+ اگر حتی بعد از عمل، مادرت خوب نشه چی؟ اونوقت رو میخوای چیکار کنی؟بک خیلی به بعد از عمل فکر نکرده بود. همش تو ناخود آگاهش گفته بود که خوب میشه. امکان نداره مادرش خوب نشه و تنهاش بذاره. اما واقعیت این بود که هیچ چیزی به حرف یا باور بک بستگی نداشت. احتمال خوب نشدن مادرش بیشتر از خوب شدنش بود.
با صدای آرومی گفت:
_ نمیدونم.چان ابرویی بالا انداخت و دوباره پرسید:
+ نمیدونی؟وقتی جوابی نشنید خودش هم سکوت کرد. بعد از گذشتن یکی دو دقیقه که بک همچنان داشت به بعد از عمل و احتمالی که برای اولین بار به ذهنش میرسید فکر میکرد، صدای اون مرد رو شنید:
+ با اینکه میدونی ممکنه جواب نده، چرا بازم اصرار داری مادرت عمل شه؟
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...