کل این پارت اسمات داره بیبیهام😇
پس حواستون باشه😉جای قشنگی بود. تا حالا جایی شبیه اونجا رو ندیده بود. مطمعن بود تا عمر داره نمیتونه به اونطور جایی بیاد. پس اما... اونجا چیکار میکرد؟
صدای آب میشنید. به اطرافش نگاه کرد. اونجا که چشمه یا رودخونهایی نبود. فضای سبز اطرافش نشون میدادن که ساحل هم نیست. پس اون صدای آب از کجا میومد؟
از جاش بلند شد. به سمت صدا رفت. وسط... وسط جنگل بود. شاخ و برگها رو کنار میزد و به سمت صدای آب میرفت. صدا نه نزدیک و نه دور میشد. نمیتونست بفهمه داره مسیر رو درست میره یا نه. باید به کدوم سمت میرفت؟ اصلا باید کجا میرفت؟ اونجا کجا بود و بک اونجا چه کاری داشت؟ چطور به اونجا اومده بود؟
توی همین فکرها بود. که صدای آشنایی از پشت سرش شنید.
+ هیونا.به سمت صدا برگشت. خودش بود. تنها کسی که اونطوری صداش میزد. تنها کسی که خیلی وقت بود صداش رو نشنیده بود و دلش برای دوباره اونطوری دیدنش، سالم و سرپا و جوون، تنگ شده بود.
_ مامان.
اشک توی چشمهاش جمع شده بود. لبخند زد و به سمت مادرش رفت. کم کم راه رفتن سریعش به دویدن تبدیل شد. ولی چرا... چرا بهش نمیرسید؟ چرا هرچی میدوید مادرش دورتر میشد؟ چرا دیگه لبخند روی لبهاش نبود و به جاش داشت گریه میکرد؟ چرا اینطوری شده بود؟
دیگه چهرهاش رو نمیدید. هوای روشن کنارشون یکدفعه تاریک شده بود. انگار از روز، یکدفعه به عمق شب رفته باشن. اما هنوز اونجا بود. میتونست سایهاش رو ببینه. صدای آب بلندتر از قبل میومد. به اطراف نگاه کرد. بازهم آبی اون اطراف نبود. قدمی به سمت اون سایه برداشت. داشت نزدیک میرفت و اون سایه همونجا وایساده بود. خوشحال شد. میتونست به سمت مادرش بره. میتونست بغلش کنه و بهش بگه خیلی دلش براش تنگ شده. میتونست ببوستش و بهش بگه خوشحاله که بالاخره حالش خوب شده.
داشت نزدیکتر میشد که دستی بازوش رو گرفت و کمی تکونش داد. به اون سمت نگاه کرد. مادرش بود. با نگاه ترسیده.
+ نه هیونا. به اون سمت نرو.مادرش بود؟ اگر مادرش اینجا بود پس... پس اون سایه سایهی کی بود؟
+ داره میاد هیونا. فرار کن... فرار کن.برگشت و دوباره به سایه نگاه کرد. داشت به سمتش میومد. برگشت که دست مادرش رو بگیره که باهم فرار کنن اما... اما کسی اونجا نبود.
_ نه... نه...نه
شروع به دویدن کرد.
صدای آب میومد و اون همچنان داشت میدوید. به پشت سرش نگاه کرد. سایه دنبالش بود. اگر بهش میرسید چی میشد؟ مادرش کجا رفته بود؟ باید باهم فرار میکردن.در بین صدای آب صدای کسی رو میشنید. یه صدای آشنا. یکی داشت صداش میکرد.
+ بکهیون...نمیدونست چرا اما میدونست باید از اون صدا بترسه. سرعت دویدنش رو بیشتر کرد و تند تند و پشت سر هم نه میگفت.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...