تقریبا دوباره به روتین معمول زندگیش برگشته بود. صبحها با چان به شرکت میرفتن، در طول روز چان به هر بهانهایی اون رو به اتاقش میکشید و اجازه رفتن بهش نمیداد. کارهای بیشرمانهاش سر کار رو بیشتر و بیشتر کرده بود و بک به سختی میتونست تو روی بقیهی کارکنان اون طبقه نگاه کنه. مطمعن بود با اینکه به سختی سعی میکنه جلوی صداش رو بگیره اما بقیه قطعا میتونستن بفهمن وقتی وارد اتاق میشه و اونقدر نامرتب و شلخته بیرون میاد چه اتفاقی اون تو افتاده.
خب... نه اینکه اعتراض خاصی داشته باشه. در حقیقت از توجههای بیحد و مرز چان غرق لذت میشد. از اینکه حس میکرد براش آدم خاصیه شاد بود. چان هم واقعا داشت لوسش میکرد. هرچیزی که نیاز داشت قبل از اینکه بیانش کنه براش تهیه میشد. هر خوراکیایی که دوست داشت براش میخرید. لباسهاش جاشون رو به لباسهای جدید و گرونتر و البته، با سایز بزرگتر داده بودن. دیگه اون بکهیون لاغر قبلی وجود نداشت و به جاش این بکهیون تپل شده با لپها پر، اومده بود.
تغییرات روحیه و بیشتر شدن انگیزهاش هم چیزی نبود که از چشمها دور بمونه. بیشتر از قبل میخندید و صدای خندههاش همه جا رو پر میکرد. دیگه وقتی برای ناراحتی و فکر کردن به گذشتهاش نمیذاشت. تقریبا تمام ساعات روزش رو کنار چان و کاموا میگذروند و گاهی از لجبازیهای اون دو نفر به قهقه میوفتاد. شبها که چان به زور کاموا رو به اتاق خودش میبرد تا به قول خودش بتونه بکهیون رو تماما برای خودش داشته باشه قند تو دلش آب میشد.
همه چیز عالی بود. یک زندگی عالی و بینقص بجز قسمتی که به لوهان مربوط میشد. دوستش به طرز عجیب غریبی باهاش سرد برخورد میکرد و معمولا جواب پیامها و تماسهاش رو نمیداد و تو شرکت هرچی به سمتش میرفت سرش رو با چیزی گرم میکرد و میگفت بعدا صحبت میکنن.
اما نمیدونست اون بعدا دقیقا کی قرار بود بیاد.چهار روز از برگشتنشون میگذشت و اون حتی برای یک ثانیه هم نتونسته بود دوستش رو گیر بندازه و باهاش حرف بزنه. ازش ناراحت بود؟ اما چرا؟ اون کلی تعریف داشت که برای دوستش بگه. از اینکه دزدیده و گروگان گرفته شده بود تا اینکه بالاخره فهمیده پدر واقعیش کیه و بعد از اون چه لحظاتی رو توی اون سفر بهشتی گذرونده. کلی تعریف داشت و نتیجهاش این بیتفاوتیهای لوهان شده بود.
اما دیگه کافی بود. امروز باید گیرش مینداخت و میکرد بگه مشکلش چیه. اگر از دستش بنا به هر دلیلی دلخور بود باید بهش میگفت چرا.
برای همین الان حدودا ده دقیقه بود که پشت در دستشویی ایستاده بود و کشیک میکشید تا به محض اومدن بتونه باهاش حرف بزنه. دیده بود لوهان از اتاق اوه سهون بیرون اومد و بعدش به دستشویی رفته و بدون اینکه بفهمه و دوباره از دستش فرار کنه دنبالش کرده بود و الان اینجا بود.
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...