همینطور که داشت وسایلش رو جمع میکرد، از پنجره به بیرون نگاه کرد. به بچه برفهای شیطون که با جنب و جوش پایین میومدن تا زمین رو رنگ آمیزی کنن. اگه بارش برف تا فردا ادامه پیدا میکرد حتما زمین رو به کلی سفید میکرد...
لبخندی زد. اون عاشق برف بود؛ با دیدن برف، یاد تنها خاطرات خوب بچگیش میوفتاد.
همیشه وقتی برف میومد، بقیه بچهها داخل حیاطِ پرورشگاه با سروصدا با هم بازی میکردن و اینطرف و اونطرف میدوئیدن. اما ژان برخلاف اونا همیشه تنها یه گوشه از حیاط مینشست و با برفهایی که اونجا جمع میشدن برای خودش سه تا آدم برفی میساخت به نشونهی خودش و پدر و مادر خیالیش...
همیشه آدم برفی کوچکتر رو که نشون دهندهی خودش بود، وسط اون دوتا آدم برفی بزرگتر قرار میداد و با نگاه بهشون، لبخند میزد...
اون لحظات تنها مواقع شاد کودکی ژان توی اون پرورشگاهِ وحشتناک بودن... البته که بعد از اون خوشیهاش، این اشکهای بچگونهاش بودن که مهمون چشمهاش میشدن...
بعد از هر بار درست کردن آدم برفی، مرد نسبتا پیر اونجا که مسئول تمیز کردن حیاط بود توی یه چشم بههم زدن، با لگد میزد و آدم برفیها رو خراب میکرد و گوش اون بچهی بیگناه رو هم میپیچوند؛ چون به گفتهی خودش، فضای حیاط رو با آدم برفیهای مسخرهاش زشت کرده بود!
اما ژان همچنان با وجود این قضیه، همیشه بعد از بارش هر برف میرفت و با چشمای اشکی و لبخند روی لبهای کوچولوش، به ساختن آدم برفی مشغول میشد...
حتی با اینکه میدونست اون کارکن بداخلاق قراره سرش داد بزنه...تناقض جالبی روی چهرهی اون بچه بود... نه؟!
از فکر کردن در مورد کودکیش دست برداشت و دوباره نگاهش رو به چمدون کوچیکش قفل کرد. مثل اینکه همهی وسیلههاش رو توش جا داده بود.
با خوشحالی از اینکه کارش تموم شده و میتونه یکم استراحت کنه به سمت تخت رفت و خودش رو پرت کرد روش. خمیازهی طولانیای کشید، میتونست تا وقتی که میان صداش کنن یکم چشمهاش رو روی هم بذاره...
با این فکر با لبخند چشمهاش رو بست و کمی خودش رو جابهجا کرد تا راحتتر بخوابه. اما...مثل اینکه امروز همه قسم خورده بودن تا نذارن ژان استراحت کنه!
در با صدایی باز شد و قامت بلند اون بادیگاردِ اخمو توی چارچوب در مشخص شد.
ژان که از صدای یهویی در شوکه شده بود سریع از جاش بلند شد و سیخ نشست...
با دیدن چهرهی اون بادیگارد هوفی کشید و زیر لب غر زد
+باز این برج زهرمار اومد...معلوم نیست چقدر بهش پول دادن که کل شغلش شده خیس کردن شورت من از ترس..آیش
YOU ARE READING
Wonderwall
Fanfiction𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...