○:part 53

191 41 41
                                    


برخلاف همیشه، با اینکه کار خاصی نداشت صبح زود بیدار شد و به ذوق برف هم که شده، سعی کرد پر انرژی باشه! بعد از سر زدن به آشپزخونه و خوراکی خوشمزه‌ای که توسط خانم هان گیرش اومده بود پر انرژی‌تر هم شد!

سرتاسر زمین برف نشسته بود. فقط برفهای روی سنگ‌فرش رو برای عبور کنار زده بودن که البته ژان عمرا اون قسمت رو برای عبور انتخاب نمیکرد.

جاهایی که برف روشون نشسته بود رو انتخاب کرد و بی‌مهابا شروع به حرکت کرد. کف کفشهاش کاملا داخل برف رفته بودن، آبنبات چوبی هلویی رو توی دهنش میچرخوند و درحالی که دستهاش رو توی جیب‌هاش گذاشته بود طوری راه میرفت که انگار نه انگار هرلحظه امکان داره پا روی قسمت یخی بذاره و سقوط کنه!

فعلا هیچ هدف خاصی نداشت و با سرخوشی فقط مشغول وقت تلف کردن شده بود. حقیقتا گاهی اوقات اینکه الکی وقتش رو هدر بده، بیشتر از انجام دادن هر کار مفیدی بهش خوش میگذشت.

آبنبات رو از دهنش بیرون آورد و چند لحظه نگاهش کرد؛ عجب طعمی داشت! از این به بعد بیشتر باید امتحان میکرد.
لبخندی زد... دوباره آبنبات رو توی دهنش گذاشت و اون رو با زبونش چرخوند تا طعمش رو بیشتر داخل دهنش پخش کنه.

همینطور که چشمهاش رو با لذت بسته بود و طعم آبنبات رو داشت با تک تک سلولهاش لمس میکرد یه دفعه‌ای از دهنش بیرون کشیده شد! با گیجی چندبار پلک زد و بعد به سرعت چرخید...

دور از انتظار هم نبود. نه صبر کن! خیلی هم دور از انتظار بود... ییبو با نهایت آرامش اون رو سریع توی دهن خودش گذاشت و باعث شد ژان خشکش بزنه

_خوشمزه‌اس

ژان از شوک بیرون اومد و تازه یادش افتاد اعتراض کنه

+اوهوی اون آبنبات من بود که گرفتی ازم!

_وقتی از دهن تو بیرون کشیدمش یعنی میدونم‌ مال کیه خب. تنهایی نمیتونستی تمومش کنی.

با لحن لجوجی گفت و بعد همونطور که آبنبات توی دهنش بود خنده کجی کرد که بی‌شباهت به نیشخند نبود!

ژان پوزخندی زد و طی یه حرکت انتحاری چوب آبنبات رو گرفت و از دهن ییبو بیرون کشید و دوباره توی دهن خودش گذاشت!

ابروهاش رو بالا انداخت تا پیروزیش رو به رخ بکشه که ییبو بار دیگه آبنبات رو بیرون کشید و توی دهن خودش گذاشت!
ژان با اخم دوباره چوبش رو گرفت و به زور خواست به سمت دهنش ببره اما ییبو محکم لبهاش رو روی هم گذاشته بود تا مبادا آبنبات از بینشون در بره!

×اه اه اه! جمع کنین بابا! اه...

در حالی که توی همون حالت خشک شده بودن و لبهای هردو نزدیکِ آبنباتی بود که ژان به سختی گیرش آورده بود نگاهی باهم رد و بدل کردن، تاعو و میکائل همیشه بدموقع پیداشون میشد!

WonderwallWhere stories live. Discover now