_بعد از اون، مثل اینکه یکی پیدام کرده بود و رسونده بود بیمارستان توی شهر. طوریم نبود، فقط بیهوش شده بودم. بعدش به مامانم زنگ زدم... یادمه خیلی نگرانم شده بود. ولی من هیچی از چیزایی که اتفاق افتاده بودن نگفتم، فقط گفتم کارمون طول کشید! چند روز که گذشت، بالاخره تونستم راضیش کنم که یه مدت از اونجا بریم. نگران بودم که تیان یا آدماش بیان و پیدامون کنن...
سیب گلوش تکون آرومی خورد و دوباره ادامه داد
_یه خونهی کوچیک که بابام از قبل توی یکی از روستاهای اطراف خریده بود داشتیم، ناچاراً رفتیم اونجا و چند هفته موندیم... تیان بعد از اون سراغم نیومد. شاید نتونسته بود پیدام کنه و یا شاید دلیل دیگهای داشت اما هرچی که بود، میدونستم که هنوز زندهاس و اون روز نمرده...
بعد از تموم شدن حرفهاش هر دو برای چند ثانیه ساکت موندن... ژان عمیقا حس میکرد توی شوک بزرگی فرو رفته! این...این واقعا زیادی بود! نگاهش رو به ییبو دوخت که با یادآوری گذشتهاش حالا کمی توی خودش رفته بود. درحال حاضر قدرت فکر کردن نداشت و فقط اینو میدونست که اون رو شدیدا تحسین میکنه! بخاطر کم نیاوردنش، برای شجاعتش، بخاطر اینکه تا همین الان قوی مونده بود!
توی این لحظه حرف زدن واقعا چیز مسخرهای به حساب میومد... احساسات الانش رو به هیچوجه نمیتونست با کلمات ادا کنه!
دستاش رو باز کرد و بدون حرفی ییبو رو به آغوش کشید، ییبو اول یکم متعجب شد و بعد با حس گرمای بغل کسی که دوستش داره برای هزارمین بار احساس امنیت کرد... احساس اینکه دیگه همهچیز تموم شده و الان کسی رو کنارش داره که بهش اهمیت میده!
ژان بوسهی کوتاهی روی گونه ییبو کاشت که باعث لبخندِ محوش شد.
هنوز هم داشت اتفاقات گذشته ییبو رو توی ذهنش بالا و پایین میکرد... اینکه تمام بدبختیها یه دفعهای و بدون آگاهی روی سرش ریخته بودن به نظر ژان خیلی دردناک بود! این زیادی بدجنسی بود... زمزمه کرد
+دنیا خیلی بدجنسه...
ییبو حق داشت... حالا تمام رفتارهایی که روزهای اول آشناییشون باهاش کرده بود برای ژان تا حد زیادی قابل درک شدن! آروم ادامه داد
+متاسفم که انقدر سختی دیدی...متاسفم که اون مرد انقدر نامرد بود...
ییبو چیزی نگفت و اون هم متقابلا بدن ژان رو سفتتر از قبل به خودش فشرد. ژان واقعا براش یه هدیه بود و ییبو این هدیه رو با تمام وجود میپرستید؛ به گرماش نیاز داشت...
ژان پشت موهای ییبو رو نوازش کرد...این کار تبدیل شده بود به یکی از علایقش و تازه کشف کرده بود که چقدر انجام دادنش رو دوست داره!
+از این به بعد من اینجام. نمیذارم اصلا کسی نزدیکت شه!
صدای خندهی ییبو باعث شد خیالش راحت بشه که دیگه توی خودش نیست و موفق شده از اون حالت درش بیاره.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Wonderwall
Hayran Kurgu𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...