●:part 46

137 48 23
                                    

+یی..ییبو...اونجا رو...!

ییبو با تعجب رد نگاه ژان رو گرفت و درست مثل ژان خشکش زد! اونا اینجا چیکار میکردن!

دوتا از افراد عمارت روبروی ون ایستاده بودن و انگار داشتن چیزی سفارش میدادن... اگه ژان و ییبو رو میدیدن نمیتونست حدس بزنه ماجرا چقدر براشون بد تموم میشد! از افکارش بیرون اومد و سریع گفت

_ژان! عجله کن!

ژان هم که وضعیتش بهتر از ییبو نبود با دستپاچگی از پشت میز بیرون رفت و هردو بدون حرفی چرخیدن و به سمت مخالف دویدن... نگاه اون دوتا بادیگارد نباید حتی یه ثانیه هم بهشون میفتاد!

خودشون رو به ماشین که جلوی ورودی پارکش کرده بودن رسوندن و بدون اتلاف وقت خودشون رو داخل ماشین پرت کردن!

حالا میتونستن یکم نفس بکشن...
ژان دستش رو کلافه لای موهاش کرد و هوفی کشید‌.

+اینجا چیکار میکردن!

ییبو در حالی که هنوز نفس نفس میزد جواب داد

_نمیدونم احتمالا همینجوری اومده بودن. بخاطر ما نبوده...

ژان سرش رو نامطمئن تکون داد. ییبو سریعا ماشین رو روشن کرد و گفت

_بریم خونه من، فعلا از اینجا دور شیم.

________________________

×قربان... سوار ماشین شدن. بریم دنبالشون؟

مرد که گزارشش رو داده بود، پشت خط منتظر جوابی از سمت مایکل موند. مایکل با اشاره‌ی شائوهان نه‌‌ای گفت و گوشی رو قطع کرد... خطاب به رئیس گفت

×مطمئنین که نباید برن دنبالشون؟

شائوهان هومی کرد؛ بهرحال میتونست مقصد بعدیشون رو به صراحت حدس بزنه... چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد این بود که اون دو نفر زندگی رو زیادی آسون گرفته بودن و بی‌پرواییشون داشت اونها رو در برابر اطرافشون کور میکرد اما اصلا متوجهش نبودن! باز هم همین اشتباه...

جیسون با دیدن اینکه رئیس هنوز هم چیزی نمیگه با حالت سوالی بهش نگاه کرد، مرد مقابلش چرا انقدر دست دست میکرد!

×متوجه نمیشم چرا نمیفرستین دنبالشون!

شائوهان نگاه سنگینش رو به جیسون داد... افکارش داشت حول محور بی پروا بودن اون پسرا میچرخید اما با این حال از یه چیز مطمئن بود؛ اونا هنوز ترسو بودن!

>فعلا کاری نداشته باشید...خودشون برمیگردن.

جیسون جا خورد و متعجب نگاهش کرد

×اما ممکنه..-

>گفتم فعلا نه!! خودم میدونم دارم چیکار میکنم.
__________________________

ییبو همونطور که داشت قفل در رو باز میکرد با بی‌رمقی گفت

_روزت خراب شد.

WonderwallWhere stories live. Discover now