●:part 58

90 34 7
                                    

چشمهاش رو باز کرد...

توی بدنش احساس کوفتگی و سنگینی میکرد، به خودش اومد و خواست اطرافش رو دید بزنه اما تازه فهمید هیچ جا رو نمیبینه! انگار یه چیز مزاحم جلوی دیدش رو گرفته بود...! چشمهاش رو بسته بودن؟!

خواست تکون بخوره که فهمید حتی توان این رو هم نداره! مثل اینکه دستهاش از پشت و پاهاش به هم بسته شده بودن. زمینی که روش نشسته بود واقعا سرد بود! چندین بار خودش رو تکون داد. با کوبیدن خودش به پشت، فهمید که احتمالا به یه جایی مثل ستون تکیه داده شده!

تازه هوش و حواسش کاملا سرجاش اومد! استرس بدی به وجودش تزریق شد... اون رو کجا آورده بودن؟!

یه پارچه مزاحم جلوی دهنش رو گرفته بود و مانع حرف زدنش میشد! این دیگه چه وضعیتی بود؟ کم کم داشت واقعا میترسید...

سعی کرد آخرین لحظه‌ای که بیدار بود رو به یاد بیاره‌...! به ذهنش فشار آورد و بالاخره چیزهای محوی توی ذهنش شکل گرفتن.

آروم آروم افکارش مثل یه پازل کنار هم قرار گرفتن...! با یادآوری آخرین صحنه‌هایی که یادش بود، عرق سردی روی پیشونیش نشست و با شدت بیشتری بدنش رو تکون داد و با وجود پارچه‌ توی دهنش داد زد

"من کجااام؟؟"

"یکی جواب بدهه"

اما تمام حرفهاش چیزی جز فریادهای خفه نبودن!

دلهره شدیدی با مرور چیزهایی که گذشته بود گرفت... ترمز یهویی راننده، ریختن چندتا آدم توی یه چشم به هم زدن و اون صحنه وحشتناک! همشون توی یه لحظه اتفاق افتاده بودن!

محافظ‌هاشون به طرز شوکه‌کننده‌ای جلوی چشمهای ژان کشته شده بودن. کسی که کنارش نشسته بود، فقط با خوردن یه گلوله جون داد و تموم کرد...

اون لحظه انقدری شوکه بود که حتی نفهمید باید بترسه یا از خودش دفاع کنه! تا جایی که یادش بود راننده زنده بود... یعنی اون هم الان اینجا بود؟!

با شنیدن صدای قدم‌ها دست از وول خوردن کشید و گوشهاش رو تیز کرد. صدای اون کفش‌ها هرلحظه نزدیکتر میشدن و نشون میداد یکی داره دقیقا نزدیک اون میاد... با این فکر دوباره سرجاش شروع به تقلا کرد و مصرانه تلاش کرد تا حرفی بزنه!

خیلی یهویی با حس چیز سرد و تیزی روی پوستش جا خورد. یه نفر پارچه‌ جلوی دهنش رو بریده و کنار زده بود.

+من کجام؟!

اولین چیزی که به زبون آورد این بود. کاش پارچه‌ مزاحم جلوی چشمهاش هم کنار میرفت!

بی اختیار به نفس نفس افتاده بود، صدای تپش قلبش رو داشت به وضوح توی گوشاش میشنید. سعی داشت کوچکترین ترسی به دلش راه نده اما همچنان با عجز منتظر جوابی از طرف اون شخص یا اشخاص نامعلوم بود!

WonderwallOnde histórias criam vida. Descubra agora