○:part 59

83 32 27
                                    

با خیسی عجیبی که خیلی ناگهانی حس کرده بود شوک وحشتناکی بهش وارد شد و بلافاصله از خواب پرید!

هنوز توی شوک بود، بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و به وضوح کل بدنش خیس شده بود!

داشت موقعیت رو برای خودش تجزیه و تحلیل میکرد که سطل دوم آب یخ هم روش ریخته شد و فرصت فکر کردن رو ازش گرفت! هنوزهم توی وضعیت مشابهی بود و علاوه بر بسته بودن چشماش، دهنش رو هم دوباره بسته بودن...

بدنش با وارد شدن اون حجم از سرما شروع به لرزه کرد. چندبار نفس نفس زد تا به خودش بیاد. این بار حس میکرد جایی که توش قرار داره فرق کرده... دیگه به ستون یا همچین چیزی تکیه نداده بود.

×چقدر وول میخوری...

ابروهای ژان از شنیدن صدا بالا رفتن! این صدا فرق داشت! ژان هیچ ایده‌ای نداشت که صدای کیه... این صدا توی تمام مدتی که گرفته بودنش اصلا به گوشش نخورده بود.

×چشمات رو نمیبینم... اما همینجوری هم میشه کاملا فهمید که چقدر شبیه اونی.

ژان با شنیدن حرفش چند لحظه مبهوت موند... اون کی بود؟ درباره چی داشت حرف میزد؟!

خودش رو با شدت بیشتری تکون داد تا شاید بتونه از بند طناب‌های مزاحم خلاصی پیدا کنه. دستاش رو مدام جلو و عقب کرد اما هربار با ساییده شدن طناب ضخیم به دور مچش دردش میگرفت.

انقدر داد و بیدادهاش توی پارچه خفه شده بود که گلوش خشک شده بود.

×آروم باش... چه خبره!

صدای نازکی بود اما میشد فهمید که متعلق به یه مرد بزرگساله!
مرد بعد از حرفش جلو اومد و پارچه رو از جلوی دهن ژان پایین کشید.

+من کجام؟؟ چرا هیچکس جوابمو نمیده! چشمامو باز کنین! اصلا تو کی ای!

ژان تمام سوالاتش رو تند تند به زبون آورد... میترسید باز هم دهنش رو ببندن و فرصت پرسیدنشون رو از دست بده. نفس عمیقی برای فرستادن هوا توی سینه‌اش کشید و دوباره گفت

+جواب بده! خسته شدم از اینهمه بی خبری!

×انقدر صبر کردی یخورده دیگه هم روش.

+چجوری توی این وضعیت ازم میخوای صبر کنم؟! من حتی نمیدونم چه کوفتی در جریانه و تو کی هستی!

مرد خنده کوتاهی کرد و جواب داد

×من کی‌ام؟ سوالی که پرسیدی جوابش خیلی طولانیه. انتظار داری راحت توی چند ثانیه بگم و برم؟

ژان که حالا کمی نفسش سرجاش اومده بود، با همون استرس محسوسی که داشت دوباره گفت

+یعنی چی!؟

×آه...شینگ انقدر عجول نبود.

ژان اصلا سر درنمیاورد اون داره درباره چی حرف میزنه. از وقتی به طرز وحشیانه‌ای از خواب پریده بود حس میکرد مغزش هنوز خوابه و تازه داره لود میشه. داشت حرفهای عجیب این مرد رو گوش میداد با یه دنیا سوال!

WonderwallWhere stories live. Discover now