●:part 40

249 71 15
                                    

>این اسم رو میشناسی؟!

ییبو تکونی توی جاش خورد! شائوهان از کجا فهمیده بود که این اسم برای اون هم عجیبه...!

با صداقت جواب داد

_نمیشناسم

مرد هومی کرد... برای چند ثانیه پیشونی‌ش رو ماساژ داد و بعد با همون لحن عجیبش گفت

>تا به حال چیزی درباره‌اش نشنیدی؟!

ییبو آب دهنش رو قورت داد... مرد مقابلش چرا انقدر نامفهوم حرف میزد!

_حق دارم بپرسم چرا این سوال‌ها رو میکنین؟!

>نه

محکم و طبق انتظارش جواب داد... بهرحال جواب دیگه‌ای هم ازش انتظار نمیرفت! اما ییبو واقعا کنجکاو بود..‌.

_اون کیه؟!

شائوهان با اخم جواب داد

>نمیدونم

این محال بود! میتونست شرط ببنده که این مرد واقعا یه چیزی میدونه! مگه میشه همچین رفتار عجیبی از خودش نشون بده اما چیزی ندونه؟!

_رئی..-

>کارت تمومه! میتونی بری

با قطع شدن ناگهانی حرفش تا حدودی شوکه شد...
اعصابش به هم ریخته بود! اگه قرار نبود چیزی بهش گفته بشه چرا از همون اول دستور داده بود همه به غیر از ییبو اتاق رو ترک کنن! از اینکه هربار ذهنش توسط حرفهای مرموز این مرد درگیر میشد بیزار بود.

_شما هنوزم سوال چند ماه پیش منو جواب ندادید!

>حتما هنوز وقتش نرسیده.

اما ییبو این‌بار قصد کنار کشیدن نداشت... افکارش به اندازه‌ی کافی ذهنش رو اِشغال کرده بودن و داشتن دیوونه‌اش میکردن! و حالا یه اسم هم بهشون اضافه شده بود و بدتر داشت روی مخش رژه میرفت... با لجبازی شروع کرد

_اون فردی که میگفتین کیه؟ چرا باید برای رفتن پیشش آماده بشم؟! ربطی به همین اسم داره؟؟! 
(*توضیحات بیشتر انتهای پارت)

شائوهان که دیگه طاقتش سر اومده بود فریاد زد

>گفتم بیرون!!

_اما من هنوز جواب این سوالای لعنتی رو نگرفتم!

مرد میانسال مشتش رو به میز مقابلش کوبید و کاغذ دم دستش رو مچاله کرد

>تا الان چقدر بهت گوشزد کردم عجله نکنی؟؟ چقدر؟؟ هااان؟!

ییبو دستش رو مشت کرد... میدونست امکان نداره بتونه از زیر زبون مرد روبروش جوابی بیرون بکشه... مثل اینکه داشت تلاش بی‌فایده میکرد...

تعظیمی با حرص رو به شائوهان کرد و چرخید و با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد.

همینطوریش هم آدرس بعدیش توی ذهنش سیو شده بود..‌. بنابراین بدون اینکه به چیزی فکر کنه، پاهاش اون رو به سمت اتاق ژان هدایت کردن!

WonderwallDonde viven las historias. Descúbrelo ahora