○:part 27

188 52 47
                                    

الان وقت این رو نداشت که فکر کنه چیکار کرده و کارش احمقانه بوده یا نه... فقط لب‌هاش رو تکون داد و توی همون حالت صبر کرد تا ژان از شوک در بیاد و احتمالا به عقب هلش بده...

باید قبل از اینکه پس زده شه، احساس بوسیدن ژان رو تجربه میکرد!

ژان با این حرکت ییبو چند دقیقه طول کشید تا مغزش بیدار شه و بفهمه الان چه اتفاقی افتاده...ییبو یهو سرش رو گرفته بود و چرخونده بود و بعد...لبهاش رو روی لبهای خودش کوبیده بود؟؟!
 
و الان داشت..داشت..میبوسیدش!

نفسش توی سینه‌اش حبس شد، اون پسر چرا انقدر عجیب شده بود؟؟! داشت باهاش چیکار میکرد...
چرا پسش نمیزد پس؟ چرا جلوش رو نمیگرفت؟ چرا...

نفهمید چیشد و اصلا چه فعل و انفعالاتی توی مغزش رخ داد که اون هم ناشیانه لبهاش رو باز کرد...

چشم‌های ییبو گرد شد...ژان پسش نزده بود؟!

داشت به واکنش غیر منتظره‌ی ژان فکر میکرد که یهویی خیلی محکم توسط اون به عقب هل داده شد!

این رفتارهای ضد و نقیض چه معنی‌ای داشتن...

چرا حدسیاتش اصلا درست پیش نرفته بود...از همون اول خودش رو آماده کرده بود که همون لحظه ژان پسش بزنه، اما اون اول در حد خیلی کمی همراهیش کرده بود، و الان هلش داده بود و لب‌هاش رو با ترس جدا کرده بود...!

به ژان چشم دوخت... با شوک، دستش رو روی لبهاش گذاشته بود. یعنی میخواست پاکش کنه؟

به چشمهاش نگاه کرد و چیزی توی قلبش فرو ریخت...! چشم‌های ژان...خیس بودن! اون رو...به گریه انداخته بود.
یعنی...بیش از حد نفرت انگیز بود براش؟

اما ییبو...واقعا از اون خلسه‌ای که برای چند ثانیه درونش قدم گذاشته بودن، لذت برده بود...

هر دو چشمهاشون رو روی هم قفل کردن و به هم خیره شدن... نه ییبو میتونست از ژان دلیل واکنش‌ها و افکار توی سرش رو بپرسه، و نه ژان توان این رو داشت که حرفی بزنه...

با دیدن اینکه هیچ حسی توی چشم‌های پسر مقابلش دیده نمیشه کلافه شد.

دلش نمیخواست این نگاه رو توی چشم‌های ژان، اون هم نسبت به خودش ببینه. در واقع...میترسید که بالاخره موفق شده باشه که اون پسر رو از خودش متنفر کنه!

با چکیدن قطره‌‌ی اشک ژان، دیگه معطل نکرد. اتصال چشم‌هاشون رو قطع کرد و از جاش بلند شد؛ از تخت فاصله گرفت و به سمت در رفت...

همونطور که داشت میرفت، لحظه آخر بدون نگاهِ دوباره به چهره‌ی ژان، آروم گفت

_به خانم هان میگم قرص بیاره...

و بلافاصله در رو باز کرد و از اتاق خارج شد.

ژان چندین و چند بار پلک زد...از همون لحظه‌ی بیدار شدن و باز کردن چشمهاش تا همین لحظه، انقدر شوکه شده بود که الان کاملا حس این رو داشت که تمام این اتفاقات رو توهم زده.
.
.
.
.
.
__________________

WonderwallDonde viven las historias. Descúbrelo ahora