●:part 42

165 51 40
                                    

بلافاصله بعد از خارج شدن از اتاق کار، به جایی که ممکن بود ژان رو توش پیدا کنه پا تند کرد؛ بدون ثانیه‌ای وقفه با دو خودش رو به آشپزخونه رسوند.

در رو به داخل هل داد... درسته! اونجا بود! داشت نفس راحتی از دیدن ژان میکشید که نفس توی گلوش حبس شد! اون دستمالی که ژان داشت روی بازوش فشار میداد دیگه چی بود؟!

ژان با دیدن ییبو دستمال خونی رو روی میز گذاشت و سریع صندلی رو عقب کشید و از روش بلند شد

+ییبو...

کمی از میز ناهارخوری فاصله گرفت و ییبو هم با قدمهای بلند خودش رو به ژان رسوند. ژان دستهاش رو از هم فاصله داد اما با سوزش زخم روی بازوش، از بغل کردن ییبو منصرف شد و ییبو هم با نگرانی به زخمش خیره شد

_چیشده؟؟!

ژان لبخندی زد

+چیز خاصی نیست... یکی از اونا که اومده بودن باهام درگیر شد.

ییبو با چشمهای گرد نگاهش کرد و تند تند همه جای ژان رو با دقت چک کرد!

_طوریت نشد؟؟ خوبی؟ کی بود؟؟ اومد اینجا؟؟ خانم هان کجاست؟؟

ژان از رگبار سوالاتی که به یکباره روی سرش ریخته بودن متعجب شد و خواست سریع ییبو رو از نگرانی در بیاره

+خوبمم! آروم... یکی از همونایی بود که اومده بودن. اومد همونجایی که با هم نشسته بودیم. خانم هان انگار کار داشته زودتر رفته.

تک تک سوالات ییبو رو با صبوری و به ترتیب یکسره جواب داد. با خنده گفت

+سوال دیگه‌ای موند؟

_ولش کن، بیا بشین‌.

ییبو انگار که ژان تا قبل از اون نمیتونسته خوب راه بره، از شونه‌اش گرفت و آروم کمکش کرد تا دوباره روی صندلی بشینه. ژان حرفی نزد و فقط گذاشت تا کارش رو بکنه... داشت میدید که ییبو به وضوح نگرانش شده.

ییبو بعد از اینکه خودش هم روی صندلی کناری ژان نشست، بازوش رو آروم گرفت و زخمش رو وارسی کرد و متفکر گفت

_چرا نبستیش...هنوز داره یکم ازش خون میاد

ژان که از قبل برای خودش چسب و باند آورده بود بهشون اشاره کرد

+یه دستی نتونستم ببندمش...کمک میکنی؟

ییبو حتی قبل از سوال ژان باند روی میز رو برداشته بود؛ سر تکون داد و جلوتر رفت تا روی زخم قرارش بده. بدون بلند کردن سرش پرسید

_خیلی اذیتت کرد...؟

ژان بهش فکر کرد... درسته اون فرد مهارت خیلی زیادی داشت و ژان ذاتا نمیتونست کاری در برابرش بکنه، اما همین مورد که توی اون لحظه به هیچ دردی نخورده بود بیشتر از همه چیز داشت آزارش میداد...

+نه

و بعد برای عوض کردن فضای بینشون خندید و ادامه داد

+میدونستی یه فرشته‌ی نجاتی؟؟! اگه یکی رو برای آوردن کاپشنم نمیفرستادی اون آدم دست از سرم برنمیداشت و حالا حالاها نمیرفت!

WonderwallWhere stories live. Discover now