برای بار هزارم هوفی کشید و مداد رو بین انگشتهاش چرخ داد. به ییبو نگاه کرد که داشت کتاش رو میپوشید و حاضر میشد که بره... حالش نسبت به دیشب بهتر شده بود و راحتتر میتونست حرکت کنه.دست از برانداز کردنش برداشت؛ لبهای آویزونش رو که به جلو داده بود به زور جمع کرد اما ابروهاش هنوز هم به هم نزدیک بودن!
چرا ییبو میتونست خیلی راحت بیرون بره اما ژان حق نداشت بدون اجازه حتی پاش رو از این عمارت بیرون بذاره؟ این ناعدالتی بود!!
با لحنی که سعی داشت طور خاصی به نظر نیاد پرسید
+داری میری؟!
ییبو که تمرکزش روی بستن دکمههاش بود، توی همون حالت جواب داد
_انتظار داری بمونم؟
ژان با خودش فکر کرد "چرا این بشر هیچوقت عین آدم جواب نمیده"
پوفی کرد و بیشتر توی صندلیاش فرو رفت و اینبار با بند شلوارکش بازی کرد. دوباره لبهاش اتوماتیکوار به جلو متمایل شدن و با دستش پشت موهاش رو کلافه خاروند.
بیشتر از این نتونست ساکت بمونه و یه دفعهای به حرف اومد
+میگم..
اما از گفتن حرفش پشیمون شد و ادامهاش نداد!
بعد از چند لحظه، ییبو نگاهش کرد و پرسید
_چی میگی؟!
واقعا فکر نمیکرد ییبو اصلا حرفش رو شنیده باشه! یا اگه میشنید هم طبیعتا نادیدهاش میگرفت؛ اما الان یه جوابی ازش گرفته بود!
"اینم عجیبهها"
نگاه ییبو دقیقتر روی ژان نشست...هر ثانیه یک بار مثل گربهای که چنگش زدن ناله میکرد و برای خودش بیدلیل اخم میکرد!
سرعتش آه بر ثانیه بود! همهش با خودش درگیر بود و توی جاش ورجه وورجه میکرد.
تحملاش تموم شد و پرسید
_چته؟؟!
ژان دست از گره زدن بند شلوارکش برای چندمین بار کشید و سرش رو بلند کرد
+ها؟! هیچیم.
_نکنه این منم که اصوات نامعلوم از خودم تولید میکنم و مثل چی آه میکشم؟!
وقتی ییبو پشتاش رو بهش کرد، ژان اداش رو در آورد و براش دهن کجی کرد. اما یهو چیزی به ذهنش رسید و چراغ بالای سرش روشن شد!
"حالا که امروز خورشید از غرب طلوع کرده و انقدر به همهچیز بیتفاوت نیست، چرا شانسمو امتحان نکنم؟؟"
مثل فنر از جاش پرید و از روی صندلی بلند شد، به سمتش رفت و با لحن به ظاهر مظلومی شروع کرد
+میگم..
ییبو که از رفتارهای ژان کلافه شده بود دندون قروچهای کرد و گفت
DU LIEST GERADE
Wonderwall
Fanfiction𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...