○:part 7

242 70 53
                                    


بعد از دو هفته باید هم فضای بین‌شون اینجوری میشد!
ژان فکر میکرد ییبو توی این دو هفته که اون رو ندیده، اعصابش آروم‌تر بوده و حالا که دوباره دیدتش توی جلد سرد و خشک‌اش رفته!

ژان این توانایی رو توی خودش نمیدید که یخ فضا رو دوباره باز کنه... از نظر علمی حداقل یه نیم ساعتی باید زمان میبرد!

بعد از چند دقیقه، ییبو از جاش بلند شد و ژان با نگاهش دنبالش کرد

_پاشو

ژان تعجب کرد

+چرا؟!

_بریم بیرون، چقدر میخوای تو این اتاق بمونی

+عا..آخه.‌..نمیتونم راه برم.

ییبو اخم کمرنگی کرد

_مگه نمیگی اگه راه بری زودتر خوب میشی؟ بلند شو! تقصیر خودته که خوب نمیشی تنبل.

ژان اعتراض کرد

+یاا..کی تنبله؟ بعدشم! تو هم جای من بودی نمیرفتی پیاده ‌روی صبحگاهی که! نمیدونی چقدر درد داره.

ولی ییبو همچنان سر حرفش مونده بود و کوتاه نمیومد

_اعتراض نکن. توی راهرو منتظرم

بعد از گفتن حرفش، از اتاق خارج شد و حتی به ژان اجازه‌ی اعتراض هم نداد.

ژان به ناچار بلند شد و فقط یه کت انداخت روی شونه‌اش و از اتاق خارج شد.
ییبو رو دید که جلوی پله‌ها ایستاده بود و سرش توی گوشی‌ش بود.

همونطور که به سختی راه میرفت و نمیتونست بدون لنگ زدن مسیر رو طی کنه، بهش نزدیک شد

+خب..حاضر شدم

ییبو سرش رو بلند کرد و نگاهی به ژان انداخت

_خیله خب، بریم

گوشی‌ش رو داخل جیبش فرستاد و خودش جلو افتاد... به خاطر ژان سرعت‌اش رو کم کرد و آروم پله‌ها رو پایین رفت.

وسط پله‌ها بود که سرش رو به طرف ژان چرخوند و دید که چهار پنج تا پله ازش عقب‌تره و اون پشت سخت با خودش درگیره تا بدون وارد شدنِ فشاری به پاش، بتونه پایین بیاد.

سعی کرد فقط نادیده‌اش بگیره و خودش پایین بره و منتظر بمونه تا ژان خودش رو بهش برسونه...

اما حتما خیلی درد داشت... براش سخت بود که از اونهمه پله با وضع پاش پایین بیاد نه؟

بالاخره با تمام درگیری‌هایی که توی ذهنش ایجاد شده بود، پوفی کرد و پله‌های رفته رو برگشت؛ یه پله پایین‌تر از ژان وایساد و خم شد، با لحنی که سعی میکرد طوری جلوه بده که انگار همه چیز عادی‌ئه حرف زد.

_آروم سعی کن بیای رو کولم

ژان شتاب‌زده مثل برق گرفته‌ها سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد!! انقدر سریع سرش رو بلند کرده بود که حس کرد صدای شکستنِ یکی دوتا از استخون‌های گردنش رو به وضوح شنیده!

WonderwallHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin