●:part 38

187 54 14
                                    

کلاهش رو از روی سرش برداشت، موهاش رو کمی مرتب کرد و همزمان رفت که سوار ونی که درش باز بود بشه...

به لطف کاری که رئیس صبح زود بهش سپرده بود، مجبور شده بود برای یکی دو ساعت عمارت رو ترک کنه. حالا کنجکاو بود که ژان تونسته خودش رو وارد این عملیات کنه یا نه؟!

وارد اتاقک ماشین شد؛ با تعجب به پسری که سر تا پا مشکی پوشیده بود و انگار که کاملا توی نقش دزد بودنش فرو رفته بود نگاه کرد! ژان حتی زودتر از خودش سوار ماشین شده بود!

از اولش هم شکی در این نداشت که ژان میتونه جیسون و یا مایکل رو متقاعد کنه تا خودش هم توی این کار شرکت کنه؛ خوشبختانه زبونش به خوبی کار میکرد!

رفت و کنارش توی ردیف آخر صندلی‌ها نشست.

_کی اومدی؟!

ژان با نیشخند جواب داد

+نیم ساعت پیش!

ییبو هومی کرد و سرش رو نزدیک به صورت ژان برد، با لبخند کجی گفت

_این لباسات چی میگن؟

ژان پر غرور جواب داد

+فکر کردی فقط خودت از این تیپ خفنا میزنی؟؟

ییبو لبخندش رو به سختی جمع کرد و در عوض پوزخند زد

_نه..فقط برام جالب به نظر اومد که دقیقا لباسای خودم رو پوشیدی!

چشمهای ژان گرد شدن...انتظار نداشت ییبو همچین چیزی رو انقدر زود متوجه بشه!
انقدر که اغلب لباسهای توی کمدِ ییبو همین شکلی و ساده بودن، فکر کرد که اون قرار نیست لباس توی تن ژان رو به همین زودی‌ها تشخیص بده.

خب...اون فقط رفته بود به اتاق ییبو و چند دست لباس برای خودش برداشته بود! اصلا هم کار بدی نکرده بود! نکنه ییبو ازش انتظار داشت با همون جوراب‌های کارتونی و دمپایی‌هاش سوار ون بشه؟!

+خیلی هم بهم میاد!

ییبو اینبار لبخندش رو بروز داد؛ در حقیقت اصلا اینجوری نبود که در مورد لباس‌هاش وسواس داشته باشه و زیادی حساسیت نشون بده.
البته این عقیده‌اش به فردی که اونها رو برداشته و پوشیده بود هم ربط داشت!

_هوم..مثل اینکه از این به بعد باید جناب هکرمون رو آقا دزده صدا بزنم.

ژان با اعتراض حرف زد

+لازم نیست! تو م..-

یه دفعه‌ای با دیدن میکائل که داشت سوار میشد، بیخیال صحبتش با ییبو شد و با هیجان به حرف اومد

+میک! بیا بشین اینجا!

و به ردیف خودشون که با ییبو نشسته بودن اشاره کرد.

WonderwallWhere stories live. Discover now