+من..میتونم برای یه روز برم بیرون...؟
بالاخره هر طور که شده بود خواستهاش رو به زبون آورد! مسلما به چشم آدمهای عادی این اصلا خواسته زیادی نبود و بلکه حقش بیشتر از یه روز هم بود. اما توی این عمارت اوضاع فرق میکرد، ژان نمیدونست تا چه مدت اجازه نداره آزادانه بیرون بره و در رفت و آمد باشه.
جو اتاق به نظرش زیادی معذب کننده و سنگین بود و هوای اطرافش هم انگار یهویی ته کشیده بود!
شائوهان اخم کمرنگی کرد... تا حالا که عصبی نشده بود، پس این قاعدتا نشونه خوبی میتونست باشه! نه...؟ مضطرب به رئیس چشم دوخت تا جوابی بده.
بعد از چند دقیقه شائوهان بالاخره به حرف اومد...
>همیشه به حرفام عمل میکنم... پس مشکلی نیست.
چشمهای ژان با شنیدن جوابش به وضوح از خوشحالی درخشید! خودش رو به زور آروم نشون داد و فقط به یه لبخند بسنده کرد و خم شد
+ممنون!
>اما قانون قانونه! تنهایی همچین اجازهای نداری.
ژان یه لحظه خوشحالیش رو متوقف کرد و با دقت به رئیس گوش داد...
>باید یه نفر همراهت باشه، به مایکل میگم یکی رو کنارت بفرسته.
خوشحالیش کم کم میخواست فروکش کنه که خیلی زود دوباره به حالت اولش برگشت. اشکالی نداشت... بهرحال همینکه میتونست بیرون بره هم به خودیِ خود خوب بود!
+چشم
جیسون اینبار حرف زد
×درضمن، تا شب باید برگردی در غیر این صورت اینجوری برداشت میشه که از خود بی خود شدی و قول و قرارمون یادت رفته!
+بله...حواسم هست
شائوهان سرش رو به معنای اینکه میتونه بره تکون داد و ژان بلافاصله چرخید و به راه افتاد تا از اتاق خارج بشه
>تا یکی دو ساعت دیگه جلوی در اصلی آماده باش
ژان با شنیدن صدای رئیس برگشت و دوباره چشمی گفت و از اتاق خارج شد...
این بهترین اتفاقی بود که میتونست توی این هفته بیفته!
حالا باید یه نقشهای آماده میکرد تا بتونه ییبو رو ببینه؛ اما ییبو تا چند ساعت بعد قرار نبود بیاد! چطور باید خبرش میکرد؟؟
______________________•ژانگا...خوشحالم برات! امیدوارم خوش بگذره!
میکائل با شنیدن ماجرا از زبون ژان خوشحال شده بود. ژان لبخندی زد
+هووم! میگم میک...
پسر با کنجکاوی نگاهش کرد
+تو...گوشی داری؟؟
میکائل با شنیدن سوالی که بی ربط به موضوع بحث چند ثانیه پیششون بود چند لحظه با تعجب بهش خیره شد و بعد سرش رو تکون داد و با شرمندگی توضیح داد
YOU ARE READING
Wonderwall
Fanfiction𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...